قانون عشق p4۵
تهیونگ: اشتباه نکن این عشق نیس ..تو چهارسال پیش از دختر داییت خوشت میومد و بعد از چند سال که کلی تغییر کرده بازم میگی دوسش داری؟......اون فقط یه حس بچگانه بود
اشتباه نمیگفت از اون موقع تا حالا هایون خیلی تغییر کرده بود ..هم از نظر ظاهری هم اخلاقی
نامجون : ما فقط نگرانتیم ....تو میون سو که از ته قلبش تو رو دوس داشت رو کنار گذاشتی ،
تا بجاش با کسی که حتی راجب حست بهش مطمئن نیستی رو بدست میاری؟..ب نظرت ارزششو داره؟
هیچ جوابی برای چیزایی ک میگفت نداشتم چون تا حالا بهشون فکر نکرده بودم
بعد چند دیقه سکوت گفتم: ممنون که نگرانمین ..ولی زندگی خودمه هر کاری صلاح بدونم انجام میدم
دیگه چیزی در این باره نگفتن
ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه بود که رفتن ..به سرم زد برم یکم تو باغ قدم بزنم و راه برم
بیشتر خدمتکارا هم رفته بودن خونشون و خونه خلوت بود
نگاهمو توی حیاط میچرخوندم، چقدر با میون سو اینجاها خاطره داشتم ..درسته که حسی بهش نداشتم و خودشم اینو میدونست ولی بازم عشقشو ازم دریغ نکرد
هر کاری میکرد تا منو راضی نگه داره و خوشحال باشم
با تیشرتی که داشتم و سوز سردی که میومد سرما ب تنم نفوذ کرد ،بیشتر از این اجازه ی فکر کردن ب بهم نداد
رفتم تو خونه وارد اتاق شدم و رو تخت خودمو ولو کردم ........سرمو به طرف کنارم جایی که قبلا میون سو و جدیدا هایون میخوابید چرخوندم
لذت هایی ک روی این تخت حس کردم باهم قابل مقایسه نبود .با وجود هایون بازم دلم بدن میون سو رو میخواست
پتو رو ب خودم فشردم و سعی کردم به این افکار بیهوده بیشتر دامن نزنم ......بعد بستن چشام خوابیدم
صبح با گلو درد بیدار شدم ..سرم سنگین بود و تنم سرد
انگار سرمای دیشب هنوز تو بدنم مونده بود حاضر شدم و رفتم پایین
صبونه ی مختصری خوردم و بدون توجه به سرفه هام بی اینکه قرص و دارو بخورم رفتم شرکت
تمام مدت فین فین میکردم و گلو درد نمیزاشت درست رو کارم تمرکز کنم
زودتر از ساعت کاری شرکت رو ترک کردم توی راه به هایون زنگ زدم :الو سلام هایون جانم کجایی
هایون: سلام کوک خونه بابام
سرفه ای کردم تا گلوم صاف شه : کی میای؟
با توجه ب سرفم گفت: کوک چته چرا صدات گرفته
من: نمیدونم فک کنم سرما خوردم
چند لحظه مکث کرد و سری گفت: پس من دو سه روزی اینجا میمونم ..کاری نداری خدافظ
از قطع کردنش شوکه شدم حتی نزاشت یه کلمه جوابشو بدم ..فک کنم چون فهمید سرما خوردم ترجیح داد نیاد
با صدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم.....رفتم خونه و جلو در آشپزخونه وایسادم
سرپرست مین وقتی دیدم خودشو بهم رسوند و گفت: جانم آقا کاری داشتین
من: یه قرصی چیزی بهم بده سرپرست مین..حالم بده
اشتباه نمیگفت از اون موقع تا حالا هایون خیلی تغییر کرده بود ..هم از نظر ظاهری هم اخلاقی
نامجون : ما فقط نگرانتیم ....تو میون سو که از ته قلبش تو رو دوس داشت رو کنار گذاشتی ،
تا بجاش با کسی که حتی راجب حست بهش مطمئن نیستی رو بدست میاری؟..ب نظرت ارزششو داره؟
هیچ جوابی برای چیزایی ک میگفت نداشتم چون تا حالا بهشون فکر نکرده بودم
بعد چند دیقه سکوت گفتم: ممنون که نگرانمین ..ولی زندگی خودمه هر کاری صلاح بدونم انجام میدم
دیگه چیزی در این باره نگفتن
ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه بود که رفتن ..به سرم زد برم یکم تو باغ قدم بزنم و راه برم
بیشتر خدمتکارا هم رفته بودن خونشون و خونه خلوت بود
نگاهمو توی حیاط میچرخوندم، چقدر با میون سو اینجاها خاطره داشتم ..درسته که حسی بهش نداشتم و خودشم اینو میدونست ولی بازم عشقشو ازم دریغ نکرد
هر کاری میکرد تا منو راضی نگه داره و خوشحال باشم
با تیشرتی که داشتم و سوز سردی که میومد سرما ب تنم نفوذ کرد ،بیشتر از این اجازه ی فکر کردن ب بهم نداد
رفتم تو خونه وارد اتاق شدم و رو تخت خودمو ولو کردم ........سرمو به طرف کنارم جایی که قبلا میون سو و جدیدا هایون میخوابید چرخوندم
لذت هایی ک روی این تخت حس کردم باهم قابل مقایسه نبود .با وجود هایون بازم دلم بدن میون سو رو میخواست
پتو رو ب خودم فشردم و سعی کردم به این افکار بیهوده بیشتر دامن نزنم ......بعد بستن چشام خوابیدم
صبح با گلو درد بیدار شدم ..سرم سنگین بود و تنم سرد
انگار سرمای دیشب هنوز تو بدنم مونده بود حاضر شدم و رفتم پایین
صبونه ی مختصری خوردم و بدون توجه به سرفه هام بی اینکه قرص و دارو بخورم رفتم شرکت
تمام مدت فین فین میکردم و گلو درد نمیزاشت درست رو کارم تمرکز کنم
زودتر از ساعت کاری شرکت رو ترک کردم توی راه به هایون زنگ زدم :الو سلام هایون جانم کجایی
هایون: سلام کوک خونه بابام
سرفه ای کردم تا گلوم صاف شه : کی میای؟
با توجه ب سرفم گفت: کوک چته چرا صدات گرفته
من: نمیدونم فک کنم سرما خوردم
چند لحظه مکث کرد و سری گفت: پس من دو سه روزی اینجا میمونم ..کاری نداری خدافظ
از قطع کردنش شوکه شدم حتی نزاشت یه کلمه جوابشو بدم ..فک کنم چون فهمید سرما خوردم ترجیح داد نیاد
با صدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم.....رفتم خونه و جلو در آشپزخونه وایسادم
سرپرست مین وقتی دیدم خودشو بهم رسوند و گفت: جانم آقا کاری داشتین
من: یه قرصی چیزی بهم بده سرپرست مین..حالم بده
۵۱.۵k
۲۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.