سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
وقتی بارداری و روی مبل نشستی.. میاد و سرشو روی شکمت میزاره و با بچتون حرف میزنه...
نامجون:
روی مبل دراز کشیده بودی و کلافه کانال های تلویزیونو عوض میکردی،ناگهان شی بزرگیو روی پاهات حس کردی
نامجون روی پاهات نشسته بود...
سرشو روی شکمت گذاشت
خنده ای شیرین روی لبهات جا خوش کرد
خیلی اروم و با احتیاط با بچتون که اندازه ی عدس بود حرف میزد
نامی:سلام بابایی...حالت خوبه؟خیلی برای دیدنت هیجان دارم...نه نه...اشتباه برداشت نکن...نمیخوام زودرس بشی...لطفا سالم از تو شکم مامانت بیرون بیا...میدونی که چقدر هردوتونو دوست دارم...مخصوصا مادرتو...میدونی که اگه اون نبود الان توهم نبودی اون موقع بابایی کلی ناراحت میشد.
ات:هی نامی...داری اشکمونو درمیاری
نامی:معذرت میخوام بیب...فقط خیلی هیجان دارم
**************
سوکجین:
سرت توی گوشی بود و پست های اینستاگرام جین رو نگاه میکردی و توی دلت قربون صدقش میرفتی
خیلی دوست داشتی بچتون مثل اون بشه...
همچنان با لبخند بزرگی روی صورتت به گوشی خیره بودی که یهو گوشی از دستت کشیده شد
جین:معلوم هست داری چیکار میکنی؟
ات:مگه دارم چیکار میکنم؟
جین:مگه نمیدونی گوشی تو دوران بارداری برای بچه ضرر داره
به شکمت که کمی برامده شده بود اشاره کرد
جین:میتونم باهاش حرف بزنم؟یعنی میفهمه؟
ات:تو که انقدر درباره ی بارداری میدونی چطور از این خبر نداری که بچه ها میتونن تو شکم مادر صداها رو بشنون؟
چشمهاش برق زد سریع کنارت نشست و سرشو روی شکمت گذاشت
جین:پسر گلم؟صدامو میشنوی؟میخواستم بگم خیلی دوست دارم...اما مامانت اصلا احتیاط نمیکنه همش به گوشیش خیره میشه ...تو که اذیت نمیشی؟
دستاتو توی موهاش فرو بردی و نوازشش کردی و اونم در جواب لبخند زیبایی تحویلت داد
لایک؟کامنت؟شادم کن بیب:)
وقتی بارداری و روی مبل نشستی.. میاد و سرشو روی شکمت میزاره و با بچتون حرف میزنه...
نامجون:
روی مبل دراز کشیده بودی و کلافه کانال های تلویزیونو عوض میکردی،ناگهان شی بزرگیو روی پاهات حس کردی
نامجون روی پاهات نشسته بود...
سرشو روی شکمت گذاشت
خنده ای شیرین روی لبهات جا خوش کرد
خیلی اروم و با احتیاط با بچتون که اندازه ی عدس بود حرف میزد
نامی:سلام بابایی...حالت خوبه؟خیلی برای دیدنت هیجان دارم...نه نه...اشتباه برداشت نکن...نمیخوام زودرس بشی...لطفا سالم از تو شکم مامانت بیرون بیا...میدونی که چقدر هردوتونو دوست دارم...مخصوصا مادرتو...میدونی که اگه اون نبود الان توهم نبودی اون موقع بابایی کلی ناراحت میشد.
ات:هی نامی...داری اشکمونو درمیاری
نامی:معذرت میخوام بیب...فقط خیلی هیجان دارم
**************
سوکجین:
سرت توی گوشی بود و پست های اینستاگرام جین رو نگاه میکردی و توی دلت قربون صدقش میرفتی
خیلی دوست داشتی بچتون مثل اون بشه...
همچنان با لبخند بزرگی روی صورتت به گوشی خیره بودی که یهو گوشی از دستت کشیده شد
جین:معلوم هست داری چیکار میکنی؟
ات:مگه دارم چیکار میکنم؟
جین:مگه نمیدونی گوشی تو دوران بارداری برای بچه ضرر داره
به شکمت که کمی برامده شده بود اشاره کرد
جین:میتونم باهاش حرف بزنم؟یعنی میفهمه؟
ات:تو که انقدر درباره ی بارداری میدونی چطور از این خبر نداری که بچه ها میتونن تو شکم مادر صداها رو بشنون؟
چشمهاش برق زد سریع کنارت نشست و سرشو روی شکمت گذاشت
جین:پسر گلم؟صدامو میشنوی؟میخواستم بگم خیلی دوست دارم...اما مامانت اصلا احتیاط نمیکنه همش به گوشیش خیره میشه ...تو که اذیت نمیشی؟
دستاتو توی موهاش فرو بردی و نوازشش کردی و اونم در جواب لبخند زیبایی تحویلت داد
لایک؟کامنت؟شادم کن بیب:)
۱۱.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.