فیک تهیونگ پارت ۱۳
از زبان ا/ت
یه چند ثانیه توی همون حالت نگاش کردم ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم : چطور جرعت کردی همچین کاری بکنییییی
بلند شدم گفتم : از این به بعد بدونه اجازه خودم این کار رو نمیکنیییی
رفتم بیرون پشته در موندم و تکیه دادم بهش مثل خنگولا میخندیدم نمیدونم از سره ذوق بود یا واقعاً دیوونه شدم
رفتم پیشه میا و مینجا گفتم : چخبر میا گفت : با زور دهنه دخترای دیگه رو بستم
مینجا با خنده گفت : ا/ت تو واقعاً با تهیونگی گفتم : نیستم اما....دو روزه که دوست دخترش شدم... یعنی پیشنهادش رو قبول کردم میا گفت : وایییی دختر خیلی خوشحالم گفتم : منم خیلی خیلی خوشحالم سه تایی همو بغل کردیم
بعده دانشگاه از میا و مینجا خداحافظی کردم به سمته خونم راه افتادم داشتم راه میرفتم که یه ماشین مدل بالا جلوم نگه داشت شیشه رو داد پایین خم شدم تا ببینم کیه بله کی قراره باشه تهیونگه گفت : پیاده تنها نرو بیا برسونمت گفتم : میخوام پیاده روی کنم گفت : نخیر من نمیخوام پیاده بری ممکنه کسی مزاحمت بشه
خندیدم و گفتم : حالا که اینقدر جناب غیرتی هستن چطوره باهام پیاده تا خونم بیای گفت : خیلی خب البته که میام پیاده شد اومد کنارم دستم و گرفت بهش لبخند زدم اونم همینطور باهم راه افتادیم همه توی خیابون بهمون زل زده بودن مگه آدم ندیدن گفتم : تهیونگ گفت : هوم گفتم : هفته بعد یه امتحان خیلی مهم و البته سخت داریم گفت : میدونم اصلا چیزه سختی نیست
خیلی ریلکس حرف میزد
گفتم : برای تو چیزه سختی نیست چون سال آخری هستی گفت : نه من همیشه باهوش بودم
گفتم : من شنیده بودم تو و بقیه دوستات چقدر درس خون و باهوش هستین ولی نمیدونستم تا این حد
گفت : نکنه خانم کوچولو ریاضیش ضعیفه
گفتم : نه...ولی باید شب و روز واسش بخونم مگرنه حتما خرابش میکنم
گفت : نظرت چیه بهت خودم یاد بدم ؟ وایستادم گفتم : واقعاً میتونی گفت : آره
گفتم : وای خیلی خوب شد
گفت : پس از فردا بعده دانشگاه شروع میکنیم به مدت یک هفته درس میخونی البته با زحمات من گفتم : ممنون ولی خیلی از خود راضی هستی
گفت : تو بیا خونمون مامانم و خواهرم خونه نیستن فقط خدمتکار ها هستن
یکم که فکر کردم دیدم نه گفتم : تو بیا خونه من اینطوری راحت تره گفت : هرجور که تو بخوای من مشکلی ندارم
اینقدر حرف زدیم نفهمیدم کی رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردم میخواستم دستش رو ول کنم اما دستم رو محکم گرفت گفتم : تهیونگ ول کن با حالت کیوتی گفت : نمیخوام ازت جدا بشم گفتم : ما که هر روز همدیگه رو میبینیم تازه قراره از فردا همدیگه رو زیاد هم ببینیم حالا برو دیگه گفت : باشه من میرم مراقب خودت باش گفتم : همچنین یه بوس هوایی براش فرستادم گفت : این قبول نیست گفتم : هی پس کاری که صبح کردی قبوله برو تا با کفش نیوفتادم دنبالت
رفت....
یه چند ثانیه توی همون حالت نگاش کردم ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم : چطور جرعت کردی همچین کاری بکنییییی
بلند شدم گفتم : از این به بعد بدونه اجازه خودم این کار رو نمیکنیییی
رفتم بیرون پشته در موندم و تکیه دادم بهش مثل خنگولا میخندیدم نمیدونم از سره ذوق بود یا واقعاً دیوونه شدم
رفتم پیشه میا و مینجا گفتم : چخبر میا گفت : با زور دهنه دخترای دیگه رو بستم
مینجا با خنده گفت : ا/ت تو واقعاً با تهیونگی گفتم : نیستم اما....دو روزه که دوست دخترش شدم... یعنی پیشنهادش رو قبول کردم میا گفت : وایییی دختر خیلی خوشحالم گفتم : منم خیلی خیلی خوشحالم سه تایی همو بغل کردیم
بعده دانشگاه از میا و مینجا خداحافظی کردم به سمته خونم راه افتادم داشتم راه میرفتم که یه ماشین مدل بالا جلوم نگه داشت شیشه رو داد پایین خم شدم تا ببینم کیه بله کی قراره باشه تهیونگه گفت : پیاده تنها نرو بیا برسونمت گفتم : میخوام پیاده روی کنم گفت : نخیر من نمیخوام پیاده بری ممکنه کسی مزاحمت بشه
خندیدم و گفتم : حالا که اینقدر جناب غیرتی هستن چطوره باهام پیاده تا خونم بیای گفت : خیلی خب البته که میام پیاده شد اومد کنارم دستم و گرفت بهش لبخند زدم اونم همینطور باهم راه افتادیم همه توی خیابون بهمون زل زده بودن مگه آدم ندیدن گفتم : تهیونگ گفت : هوم گفتم : هفته بعد یه امتحان خیلی مهم و البته سخت داریم گفت : میدونم اصلا چیزه سختی نیست
خیلی ریلکس حرف میزد
گفتم : برای تو چیزه سختی نیست چون سال آخری هستی گفت : نه من همیشه باهوش بودم
گفتم : من شنیده بودم تو و بقیه دوستات چقدر درس خون و باهوش هستین ولی نمیدونستم تا این حد
گفت : نکنه خانم کوچولو ریاضیش ضعیفه
گفتم : نه...ولی باید شب و روز واسش بخونم مگرنه حتما خرابش میکنم
گفت : نظرت چیه بهت خودم یاد بدم ؟ وایستادم گفتم : واقعاً میتونی گفت : آره
گفتم : وای خیلی خوب شد
گفت : پس از فردا بعده دانشگاه شروع میکنیم به مدت یک هفته درس میخونی البته با زحمات من گفتم : ممنون ولی خیلی از خود راضی هستی
گفت : تو بیا خونمون مامانم و خواهرم خونه نیستن فقط خدمتکار ها هستن
یکم که فکر کردم دیدم نه گفتم : تو بیا خونه من اینطوری راحت تره گفت : هرجور که تو بخوای من مشکلی ندارم
اینقدر حرف زدیم نفهمیدم کی رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردم میخواستم دستش رو ول کنم اما دستم رو محکم گرفت گفتم : تهیونگ ول کن با حالت کیوتی گفت : نمیخوام ازت جدا بشم گفتم : ما که هر روز همدیگه رو میبینیم تازه قراره از فردا همدیگه رو زیاد هم ببینیم حالا برو دیگه گفت : باشه من میرم مراقب خودت باش گفتم : همچنین یه بوس هوایی براش فرستادم گفت : این قبول نیست گفتم : هی پس کاری که صبح کردی قبوله برو تا با کفش نیوفتادم دنبالت
رفت....
۱۲۳.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.