عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 1۳☆
(سومی)
توی اتاقم داشتم گریه میکردم که دیدم تیسا اومد داخل اتاقم و با صورت نگران اومد سمتم
تیسا: سومی جونم توروخدا گریه نکن بابام اعصابش خورد بود اونجوری کرد ببخشش
تیسا رفت نزدیک و با دستای کوچولوش اشکای سومی رو پاک کرد و اون رو بغل کرد
تیسا: توروخدا گریه نکن منم ناراحت میشما
سومی یکم آروم شد و تیسارو از خودش فاصله داد
سومی: تو برو توی اتاقت بازی کن عزیزم منم حالم خوب شد میام برو
تیسا: باشه ولی بیایا
سومی: باشه گلم میام
تیسا رفت بیرون و من دوباره شروع به گریه کردم و بعد از نیم ساعت رفتم صورتمو شستمو و رفتم پیشش تا بازی کنم یه سه ساعتی بازی کردیم تا اینکه وقت ناهار شد
سومی: خب تیسا برو ناهارت رو بخور بعدش بیا بالا دوباره بازی کنیم
تیسا: یعنی تو نمیای؟
سومی: نه عزیزم من اشتها ندارم تو برو
تیسا: ولی تو از صبح هیچی نخوردی که
سومی: میدونم ولی گشنم نیست تو برو
تیسا: باشه
تیسا رفت پایین و منم رفتم توی اتاق خودمو در رو قفل کردم
(تهیونگ)
سر میز ناهار منتظر تیسا نشسته بودم الان یکم آروم تر از صبح بودن ، بعد از چند دقیقه دیدم تیسا دوباره تنها اومد پایین و نشست کنار من
تهیونگ: سومی کجاست؟
تیسا: گفت سیره
تهیونگ: ولی اونکه چیزی نخورده؟!
تیسا: بهش گفتم گفت نمیخوره نمیتونم بزور بیارمش که
خیلی زیاده روی کردم صبح حالا باید چیکار کنم تا از دلش در بیاد ، با تیسا غذامونو خوردیم و اون رفت داخل اتاقش خوابید منم رفتم سمت اتاق سومین و در زدم
سومی: بله
تهیونگ: میشه لطفا در رو باز کنی؟
سومی: چیکار دارین؟
تهیونگ: باز کن میگم بهت
سومی قفل در رو باز کرد و منم در رو باز کردم رفتم تو دیدم اون ساکش رو جمع کرده
تهیونگ: اینا چیه؟
سومی: استعفا دادم چند ساعت دیگه پرستار جدید میاد
تهیونگ: چی؟!
کپی ممنوع ❌
توی اتاقم داشتم گریه میکردم که دیدم تیسا اومد داخل اتاقم و با صورت نگران اومد سمتم
تیسا: سومی جونم توروخدا گریه نکن بابام اعصابش خورد بود اونجوری کرد ببخشش
تیسا رفت نزدیک و با دستای کوچولوش اشکای سومی رو پاک کرد و اون رو بغل کرد
تیسا: توروخدا گریه نکن منم ناراحت میشما
سومی یکم آروم شد و تیسارو از خودش فاصله داد
سومی: تو برو توی اتاقت بازی کن عزیزم منم حالم خوب شد میام برو
تیسا: باشه ولی بیایا
سومی: باشه گلم میام
تیسا رفت بیرون و من دوباره شروع به گریه کردم و بعد از نیم ساعت رفتم صورتمو شستمو و رفتم پیشش تا بازی کنم یه سه ساعتی بازی کردیم تا اینکه وقت ناهار شد
سومی: خب تیسا برو ناهارت رو بخور بعدش بیا بالا دوباره بازی کنیم
تیسا: یعنی تو نمیای؟
سومی: نه عزیزم من اشتها ندارم تو برو
تیسا: ولی تو از صبح هیچی نخوردی که
سومی: میدونم ولی گشنم نیست تو برو
تیسا: باشه
تیسا رفت پایین و منم رفتم توی اتاق خودمو در رو قفل کردم
(تهیونگ)
سر میز ناهار منتظر تیسا نشسته بودم الان یکم آروم تر از صبح بودن ، بعد از چند دقیقه دیدم تیسا دوباره تنها اومد پایین و نشست کنار من
تهیونگ: سومی کجاست؟
تیسا: گفت سیره
تهیونگ: ولی اونکه چیزی نخورده؟!
تیسا: بهش گفتم گفت نمیخوره نمیتونم بزور بیارمش که
خیلی زیاده روی کردم صبح حالا باید چیکار کنم تا از دلش در بیاد ، با تیسا غذامونو خوردیم و اون رفت داخل اتاقش خوابید منم رفتم سمت اتاق سومین و در زدم
سومی: بله
تهیونگ: میشه لطفا در رو باز کنی؟
سومی: چیکار دارین؟
تهیونگ: باز کن میگم بهت
سومی قفل در رو باز کرد و منم در رو باز کردم رفتم تو دیدم اون ساکش رو جمع کرده
تهیونگ: اینا چیه؟
سومی: استعفا دادم چند ساعت دیگه پرستار جدید میاد
تهیونگ: چی؟!
کپی ممنوع ❌
۵۵.۴k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.