پارت17
#پارت17
ماهنقرهای
(از زبان ا/ت)
قلبم درد میکرد...
ازین که داشت بینمون فاصله مینداخت ...
ازین که سعی میکرد تو این چند روز نادیدم بگیره...
ازین که روز به روز من بیشتر بهش وابسته میشدم و اون دور تر میشد..
بارها و بارها خواستم بپرسم مشکلش چیه!
خواستم بدونم چی باعث شده انقد ازم زده بشه!
ولی در رفت...
انگار ازم فراری بود!
حتی اگه حرفی هم میزد با کنایه بود..
خسته شدم..
نمیخواستم اینجوری بشه..
مشکل اینه دل باختم بهش..
تا الان فقط خودمو گول زدم و نشون دادم دوسش ندارم..
اما دیگه نمیتونم حسمو مخفی نگه دارم!
+جویونگ... ولیعهد تو اتاقشونن؟
-بله..
+میخوام برم دیدنش..
-اما الان دیر وقته..
+کار مهمی دارم... درضمن.. نیازی به اومدن تو نیست..
-خطرناکه..
+اینجا قصره و کسی نمیتونه به راحتی داخل بشه.. خودتم خوب میدونی... پس بهانه های الکی رو بزار کنار..
و بدون گفتن کلمه دیگه ای به سمت اتاقش پا تند کردم...
داخل نبود... همین که از اتاق بیرون اومدم چشمم خورد بهش کمی دورتر به یه درخت تکیه داده بود..
آهسته و اهسته به سمتش رفتم وطوری که متوجه نشه کنارش نشستم...
ولی انگار اون زرنگ تر ازین حرفاس!
-چرا اینموقع شب... خواب نیستی!
+فکرم مشغول بود.. خوابم نمیبرد...
روشو به سمتم برگردوند...
-حرفتو بزن و برو.. دیر وقته
+نمیدونم چجوری بگم..! از کجاش شروع کنم..!
وقتی دیدم هیچی نمیگه فورا گفتم:
+خیل خب... از اولش میگم... ولی بهتره بدونی..این داستان سر نداره...
چون خودمم نمیدونم از کجا شروع شد!
نفسی گرفتم..
+راستشو بخوای هیچوقت طعمه عشقو نچشیده بودم!
نمیدونستم عاشق شدن چجوریه... حست به طرف مقابلو نمیتونستم درک کنم...
شاید فک کنی چرا!
چون... اونقدی مادرم روم حساس بود که نمیزاشت بیرون برم... نمیزاشت تو مهمونی ها و مراسم ها شرکت کنم.. همیشه میگفت... نمیخوام عاشق کسی بشی چون عاشقی تو این سن فقط بهت آسیب میرسونه...!
من تا به حال نتونستم نجیب زاده های قصر رو ببینم.. بخاطر مادرم.. اون از معاشرت کردن با اونا منعم کرده بود... میگفت.. اونا زندگیمو تباه میکنن... حتی اگه یکیشون عاشقمم باشه..بازم... نمیتونه خوشبختم کنه..*چون اون یک نجیب زادس و حتی اگه خودشم نخواد مجبوره که از بالا دستیاش دستور بگیره یا به حرفشون گوش کنه*
تادااااا اینم پارت امروز خب دیگه فعلا از پارت خبری نی چون ایده و نظری واسه پارته بعدی ندارم😁
ماهنقرهای
(از زبان ا/ت)
قلبم درد میکرد...
ازین که داشت بینمون فاصله مینداخت ...
ازین که سعی میکرد تو این چند روز نادیدم بگیره...
ازین که روز به روز من بیشتر بهش وابسته میشدم و اون دور تر میشد..
بارها و بارها خواستم بپرسم مشکلش چیه!
خواستم بدونم چی باعث شده انقد ازم زده بشه!
ولی در رفت...
انگار ازم فراری بود!
حتی اگه حرفی هم میزد با کنایه بود..
خسته شدم..
نمیخواستم اینجوری بشه..
مشکل اینه دل باختم بهش..
تا الان فقط خودمو گول زدم و نشون دادم دوسش ندارم..
اما دیگه نمیتونم حسمو مخفی نگه دارم!
+جویونگ... ولیعهد تو اتاقشونن؟
-بله..
+میخوام برم دیدنش..
-اما الان دیر وقته..
+کار مهمی دارم... درضمن.. نیازی به اومدن تو نیست..
-خطرناکه..
+اینجا قصره و کسی نمیتونه به راحتی داخل بشه.. خودتم خوب میدونی... پس بهانه های الکی رو بزار کنار..
و بدون گفتن کلمه دیگه ای به سمت اتاقش پا تند کردم...
داخل نبود... همین که از اتاق بیرون اومدم چشمم خورد بهش کمی دورتر به یه درخت تکیه داده بود..
آهسته و اهسته به سمتش رفتم وطوری که متوجه نشه کنارش نشستم...
ولی انگار اون زرنگ تر ازین حرفاس!
-چرا اینموقع شب... خواب نیستی!
+فکرم مشغول بود.. خوابم نمیبرد...
روشو به سمتم برگردوند...
-حرفتو بزن و برو.. دیر وقته
+نمیدونم چجوری بگم..! از کجاش شروع کنم..!
وقتی دیدم هیچی نمیگه فورا گفتم:
+خیل خب... از اولش میگم... ولی بهتره بدونی..این داستان سر نداره...
چون خودمم نمیدونم از کجا شروع شد!
نفسی گرفتم..
+راستشو بخوای هیچوقت طعمه عشقو نچشیده بودم!
نمیدونستم عاشق شدن چجوریه... حست به طرف مقابلو نمیتونستم درک کنم...
شاید فک کنی چرا!
چون... اونقدی مادرم روم حساس بود که نمیزاشت بیرون برم... نمیزاشت تو مهمونی ها و مراسم ها شرکت کنم.. همیشه میگفت... نمیخوام عاشق کسی بشی چون عاشقی تو این سن فقط بهت آسیب میرسونه...!
من تا به حال نتونستم نجیب زاده های قصر رو ببینم.. بخاطر مادرم.. اون از معاشرت کردن با اونا منعم کرده بود... میگفت.. اونا زندگیمو تباه میکنن... حتی اگه یکیشون عاشقمم باشه..بازم... نمیتونه خوشبختم کنه..*چون اون یک نجیب زادس و حتی اگه خودشم نخواد مجبوره که از بالا دستیاش دستور بگیره یا به حرفشون گوش کنه*
تادااااا اینم پارت امروز خب دیگه فعلا از پارت خبری نی چون ایده و نظری واسه پارته بعدی ندارم😁
۱۰.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.