ازدواج قرار دادی ۵۰
و بعد جیمین وقتی به خودش اومد رفت سرش رو تو متکا کرد و جیغ آرومی کشید آت دستش رو رو گذاشت رو قلبش و با همون حالت سریع از پله های عمارت اومد پایین ولی انقد حواسش نبود چند تا از پله ها ی آخر رو ندید و افتاد پایین و بعد نشست رو زمین اونجا،محکم دستش رو گرفت چون که دستش زخمی شده بود و داشت ازش کلی خون میومد هانا سریع دویین سمت آت و دستش رو گرفت و گفت:
دختره ی دیوونه،مگه تو کوری که این پله ها رو ندیدی؟
ات با قیافه ی تو هم رفته گفت:
هانا،به جای این حرفا بیا یه کاری کن،دستم خیلی درد می کنه
هانا همون موقع بلند شد و سریع گفت:
تو همین جا باش تا من ارباب رو صدا کنم
و بعد همون موقع هانا رفت و آت با حرص گفت:
آی دختره ی نفهم،من گفتم خودت کمکم کن نه این که بری جیمین رو صدا بزنی
هانا سریع و با عجله رفت در اتاق جیمین رو زد،جیمین گلوش رو صاف کرد و گفت:
بیا تو
هانا سریع رفت تو اتاق و بدون تعظیم با نفس نفس گفت:
ارباب،آت از تا ۲ و ۳ تا پله ی آخر افتاد زمین و دستش زخم شده
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
دختره ی دیوونه،مگه تو کوری که این پله ها رو ندیدی؟
ات با قیافه ی تو هم رفته گفت:
هانا،به جای این حرفا بیا یه کاری کن،دستم خیلی درد می کنه
هانا همون موقع بلند شد و سریع گفت:
تو همین جا باش تا من ارباب رو صدا کنم
و بعد همون موقع هانا رفت و آت با حرص گفت:
آی دختره ی نفهم،من گفتم خودت کمکم کن نه این که بری جیمین رو صدا بزنی
هانا سریع و با عجله رفت در اتاق جیمین رو زد،جیمین گلوش رو صاف کرد و گفت:
بیا تو
هانا سریع رفت تو اتاق و بدون تعظیم با نفس نفس گفت:
ارباب،آت از تا ۲ و ۳ تا پله ی آخر افتاد زمین و دستش زخم شده
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۶.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.