p13
کوک: من چیزی نگفتم، باشه میرم بالا
رفت بالا و من موندم و بابا و جونگ سوک
جونگ سوک: لخت دیدیش؟
ات: چیز... من.. من بهش گفتم لباس بپوش همونجور اومد خوابید
تهیونگ: باهم خوابیدین
ات: چیز.. اییی، چرا گیر میدیم انقدر
تهیونگ: ببین یه روزه باهاش بودی
دکتر: سرفه
ات: اوه اومدین؟ مرسی که اومدین نجاتم دادین
جونگ سوک: چشم غره*
دکتر: خب یکم دیر به زخمش رسیدگی شد و خون زیادی از رفته باید یه مدت به دستش استراحت بده و از دست چپش زیاد استفاده نکنه
ات: هاا باشه
دکت. رفت منم رفتم بالا پیش جونگکوک داشت لباسشو تنش میکرد
ات: اون چی بود گفتییی؟
کوک: حقیقت (خنده)
ات: کووکیی
کوک: جانم
ات: خیلی بدی، بخواطر این حرفت حالا جونگ سوک اذیتم میکنه
کوک: اشکالی نداره، تو که دلت براش تنگ شده بود پس بزار هر چی میخواد بگه
ات:(اخم)
کوک: وقتی اخم میکنی خیلی بامزه میشی
ات:(لبخند)
کوک: ها، دیدی خندیدی
ات: چی؟... من نخندیدم
کوک: باشه.. نخندیدی، من دیگه باید برم
ات: هووم باشه
کوک: نمیخوای جلومو بگیری؟
ات: نه دو روزه دارم میبینمت دیه فعلا بسه
کوک: عع که اینطور
اومد جلو چسبوندم به دیوار یه بوسه رو لبم گذاشت
کوک: بسته؟
ات: نه بستم نیست
خودم دستمو دور گردنش حلقه کردمو طولانی بوسیدمش که جونگ سوک اومد تو، یه دفعه ازش جدا شدم
جونگ سوک: من که میدونم شما چیکار میکردین، ادامه بدین
ات: یااا جونگ سوکا
کوک: باشه پس من دیگه میرم
ات: هووم، باشه
کوک: خدافظ
ات و جونگ سوک: خدافظ
جونگ سوک: بزرگترین دشمن بابا یه روزه شد دوست پسر دخترش و براش دکتر خبر کرد، این میتونه تاریخ خانواده هامون رو عوض کنه (خنده)
ات: و یه اتفاق بزرگ تو دنیا ی مافیا ها
جونگ سوک: درسته... دوتا از بزرگترین مافیاهای کره که بزرگترین دشمن هم بودن، صلح کردن اون هم فقط بخواطر ات
ات: یعنی چی فقط؟ من خیلی ارزشم زیاده
جونگ سوک: هر چی تو بگی
تهیونگ: اگه حرف زدنتون تموم شد بیاین شام بخورین
ات و جونگ سوک:(خنده) باشه
رفتیم پایین شام بخوریم
تهیونگ: خب پس من الان با بزرگترین دشمنم صلح کردم... منطقی نیست
ات: چرا؟ بعضی وقتا جنگی که چندین سال طول کشیده تو یه روز تبدیل به صلح میشه چون از اول قرار بوده صلح کنن خب الانم از اول شاید قرار بوده این اتفاق بیوفته
تهیونگ: هووم... درسته
جونگ سوک: داری حرف های بزرگ بزرگ میزنی (خنده)
ات:... من فردا باید برم دانشگاه میرم بخوابم
تهیونگ: میتونی فردا نری
ات: نه اخه یکی هست که باید یچیزی رو بهش توضیح بدم
جونگ سوک: راستی من از اون موقع به سوجون نگفتم چرا نرفتی و قرار نیست بری
ات: فردا بهش توضیح میدم
تهیونگ: سوجون؟ اون کیه؟
ات: خ.. خب اون دوستمه
تهیونگ: دوست معمولی دیگه
ات: دوست خیلی معمولی، من عاشق اولین دوستی که دارم نمیشم
تهیونگ: اوهوم
ات: خب من برم شب بخیر..
ادامه دارد
شرط
۱۲ لایک
۶ کامنت
رفت بالا و من موندم و بابا و جونگ سوک
جونگ سوک: لخت دیدیش؟
ات: چیز... من.. من بهش گفتم لباس بپوش همونجور اومد خوابید
تهیونگ: باهم خوابیدین
ات: چیز.. اییی، چرا گیر میدیم انقدر
تهیونگ: ببین یه روزه باهاش بودی
دکتر: سرفه
ات: اوه اومدین؟ مرسی که اومدین نجاتم دادین
جونگ سوک: چشم غره*
دکتر: خب یکم دیر به زخمش رسیدگی شد و خون زیادی از رفته باید یه مدت به دستش استراحت بده و از دست چپش زیاد استفاده نکنه
ات: هاا باشه
دکت. رفت منم رفتم بالا پیش جونگکوک داشت لباسشو تنش میکرد
ات: اون چی بود گفتییی؟
کوک: حقیقت (خنده)
ات: کووکیی
کوک: جانم
ات: خیلی بدی، بخواطر این حرفت حالا جونگ سوک اذیتم میکنه
کوک: اشکالی نداره، تو که دلت براش تنگ شده بود پس بزار هر چی میخواد بگه
ات:(اخم)
کوک: وقتی اخم میکنی خیلی بامزه میشی
ات:(لبخند)
کوک: ها، دیدی خندیدی
ات: چی؟... من نخندیدم
کوک: باشه.. نخندیدی، من دیگه باید برم
ات: هووم باشه
کوک: نمیخوای جلومو بگیری؟
ات: نه دو روزه دارم میبینمت دیه فعلا بسه
کوک: عع که اینطور
اومد جلو چسبوندم به دیوار یه بوسه رو لبم گذاشت
کوک: بسته؟
ات: نه بستم نیست
خودم دستمو دور گردنش حلقه کردمو طولانی بوسیدمش که جونگ سوک اومد تو، یه دفعه ازش جدا شدم
جونگ سوک: من که میدونم شما چیکار میکردین، ادامه بدین
ات: یااا جونگ سوکا
کوک: باشه پس من دیگه میرم
ات: هووم، باشه
کوک: خدافظ
ات و جونگ سوک: خدافظ
جونگ سوک: بزرگترین دشمن بابا یه روزه شد دوست پسر دخترش و براش دکتر خبر کرد، این میتونه تاریخ خانواده هامون رو عوض کنه (خنده)
ات: و یه اتفاق بزرگ تو دنیا ی مافیا ها
جونگ سوک: درسته... دوتا از بزرگترین مافیاهای کره که بزرگترین دشمن هم بودن، صلح کردن اون هم فقط بخواطر ات
ات: یعنی چی فقط؟ من خیلی ارزشم زیاده
جونگ سوک: هر چی تو بگی
تهیونگ: اگه حرف زدنتون تموم شد بیاین شام بخورین
ات و جونگ سوک:(خنده) باشه
رفتیم پایین شام بخوریم
تهیونگ: خب پس من الان با بزرگترین دشمنم صلح کردم... منطقی نیست
ات: چرا؟ بعضی وقتا جنگی که چندین سال طول کشیده تو یه روز تبدیل به صلح میشه چون از اول قرار بوده صلح کنن خب الانم از اول شاید قرار بوده این اتفاق بیوفته
تهیونگ: هووم... درسته
جونگ سوک: داری حرف های بزرگ بزرگ میزنی (خنده)
ات:... من فردا باید برم دانشگاه میرم بخوابم
تهیونگ: میتونی فردا نری
ات: نه اخه یکی هست که باید یچیزی رو بهش توضیح بدم
جونگ سوک: راستی من از اون موقع به سوجون نگفتم چرا نرفتی و قرار نیست بری
ات: فردا بهش توضیح میدم
تهیونگ: سوجون؟ اون کیه؟
ات: خ.. خب اون دوستمه
تهیونگ: دوست معمولی دیگه
ات: دوست خیلی معمولی، من عاشق اولین دوستی که دارم نمیشم
تهیونگ: اوهوم
ات: خب من برم شب بخیر..
ادامه دارد
شرط
۱۲ لایک
۶ کامنت
۱۸.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.