زندگی فوق العاده ی من p 3
دیدم مامانم داره گریه می کنه ...........
ات : مامان ...... مامانن!!!..... چیشده ؟؟؟؟؟.....بابا کجاست ؟؟؟؟
م. ات : ات .....هققق......بابات .ٔ...
ات : به بابا چیشده ؟؟؟؟ ..... مامان ...
م.ات : ا.ت ........بابات دیگه نیست ...................هققق.....
ات : چرااااا ؟؟؟؟ چیشدهههههه ؟؟؟
( یهو جیهوپ اومد )
جیهوپ : بابا کوووو ؟؟؟؟
مامان ات ادامه میده : چند ساعت پیش باباتون خونه بود .... اونوقت منم رفته بودم بازار .... وقتی برگشتم دیدم باباتون نیست گفتم حتما رفته سرکار
زنگ زدم به رئیسشون تا مطمئن بشم اونجاعه
بعدش ........ ( دوباره چشماش پر آب شد )
رئیسشون گفت که اون رفته بود به اداره بغلی که دوستش اونجا کار میکنه یه سری بزنه بعدش یکی از اون کارمندایی که اونجا کار میکرد اومد تو اداره ی ما و گفت که آقای جانگ جی هیون کشته شد .....!!!!!!
ا.ت: وااااااااات؟؟؟؟
هوپی : چیییییییی؟؟؟؟
هر سه تاشونم یه جا نشستن و شروع کردن به گریه کردن
،( پایان فلش بک )
دیگه نمی تونستم اونجا بمونم
اوه آره خیالاتی شدم
ولش بابا
رفتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم
( بعد پنج ساعت )
رفتم از یخچال آب بیارم و بعد برم بخوابم
( فردا )
م.ات : ات .... ات ... پاشو ...ساعت ۱۲ ظهره .
ات : هانننن ... ۱۲ ظهررررر؟؟؟
پاشدم و به ساعت نگاه کردم
ات : یااااا ماماننننن.... ساعت که هنوز ۸ عه
م ات: خب دخترم بیدار نمی شی چیکار کنمممم ( خنده )
ات : مامان ...... مامانن!!!..... چیشده ؟؟؟؟؟.....بابا کجاست ؟؟؟؟
م. ات : ات .....هققق......بابات .ٔ...
ات : به بابا چیشده ؟؟؟؟ ..... مامان ...
م.ات : ا.ت ........بابات دیگه نیست ...................هققق.....
ات : چرااااا ؟؟؟؟ چیشدهههههه ؟؟؟
( یهو جیهوپ اومد )
جیهوپ : بابا کوووو ؟؟؟؟
مامان ات ادامه میده : چند ساعت پیش باباتون خونه بود .... اونوقت منم رفته بودم بازار .... وقتی برگشتم دیدم باباتون نیست گفتم حتما رفته سرکار
زنگ زدم به رئیسشون تا مطمئن بشم اونجاعه
بعدش ........ ( دوباره چشماش پر آب شد )
رئیسشون گفت که اون رفته بود به اداره بغلی که دوستش اونجا کار میکنه یه سری بزنه بعدش یکی از اون کارمندایی که اونجا کار میکرد اومد تو اداره ی ما و گفت که آقای جانگ جی هیون کشته شد .....!!!!!!
ا.ت: وااااااااات؟؟؟؟
هوپی : چیییییییی؟؟؟؟
هر سه تاشونم یه جا نشستن و شروع کردن به گریه کردن
،( پایان فلش بک )
دیگه نمی تونستم اونجا بمونم
اوه آره خیالاتی شدم
ولش بابا
رفتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم
( بعد پنج ساعت )
رفتم از یخچال آب بیارم و بعد برم بخوابم
( فردا )
م.ات : ات .... ات ... پاشو ...ساعت ۱۲ ظهره .
ات : هانننن ... ۱۲ ظهررررر؟؟؟
پاشدم و به ساعت نگاه کردم
ات : یااااا ماماننننن.... ساعت که هنوز ۸ عه
م ات: خب دخترم بیدار نمی شی چیکار کنمممم ( خنده )
۱.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.