هرشب که فرصت میکنم،جویای حالش میشوم از خویش بی خود گشته و
هرشب که فرصت میکنم،جویای حالش میشوم از خویش بی خود گشته و مست خیالش میشوم در آسمان آرزو،هر دم صدایش میزنم چشمم چو بر رویش فتد،محو جمالش میشوم در هر شب تاریک من،بدر است ماه صورتش از شرم این دیدار نو،من هم هلالش میشوم جاریست اشک از دیدگان، هرآن که یادش میکنم مقبول درگاهش شوم، اشک زلالش میشوم سرگشته و حیران شدم،دلتنگ و بی ایمان شدم گویم به هر شیدا دلی،خط است و خالش میشوم جویای حالش میشوم مست از خیالش میشوم با این دل سودائیم،رنج و ملالش میشوم تاریکی و ظلمت گذشت،خورشید از نو سر کشید انگااار خواب است...
۳.۵k
۰۵ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.