Miracle = معجزه
Part13
که پدرم سعی کرد سر صحبت رو باهاش باز کنه تک سرفه ای کرد و گفت :
آقای پارک : اقای کیم میتونم بپرسم متولد چه سالی هستید؟
تهیونگ بدون اینکه به پدرم نگاه کنه و همون طور که غذاشو میخورد جواب پدرم رو داد....
_ 9 مارس 1993
آقای پارک : چه جالب....تولد من و ا/ت هم همین تاریخه....9 مارس... یعنی..... الان 23 سالته!!!؟؟؟
_ بله
آقای پارک : پس چطور... هنوز سال سوم دبیرستانید؟
_ یه مدت درس رو به خاطر شرایط مالی ول کردم و پارسال هم سال سوم رو افتادم!
آقای پارک : واقعاً باید از خودم شرم سار باشم که دانش آموزای کشورم به خاطر شرایط مالی درس خوندن رو ول میکنن...
_ نگران نباشید مقصر اصلی پدرم بود نه شما
آقای پارک : خب حالا این پدر جناب عالی چی کار کردن که مقصر اصلی بود؟ البته... اگر فضولی نباشه!!
_ پدرم یه دختر باز لعنتی بود... و یه معتاد الکلی... کل زندگیمونو فروخت تا فقط لذت ببره!
آقای پارک : خدای من....پس چه بلایی سر مادرت اومد؟ حتماً خیلی زجر کشیدید...
_ مادرمم عوضی تر از پدرم وقتی 20 سالش بود تبدیل به یه هرزه ی پول پرست شد... شانس آوردم که خودمم حرومزاده به دنیا نیومدم... پدر و مادرم با ضرب و زور با هم ازدواج کردن و چند سال بعد برای اینکه از شر غر غر های خوانواده هاشون خلاص بشن منو به دنیا آوردن و هر کدومشون بعد از
به دنیا اومدن من رفتن پی خوش گذرونیشون... پدر بزرگم میگفت بعضی وقتا مادرم حتی بهم شیر هم نمیداد...وقتی دقیقاً 7 سالم بود پدرم و مادرم میخواستن منو بفروشن توی بازار سیاه...چیزی نمونده بود که تحویلم بگیرن که پدر بزرگم خبر داد و پلیسا اومدن...واقعاً پاکیم و زندگیم رو بهشون
مدیون بودم...وقتی توی اداره پلیس به اعضای خونوادم زنگ میزدن که بیان منو ببرن هیچکدومشون حاضر نشدن بیان...حتی گفتن اصلا منو نمیشناسن...این بود که رفتم یتیم خونه...از اونجایی که توی یکی از یتیم خونه هایی بودم که بودجه مالیشون کم بود...همیشه توی مدرسه ی بدی بودم....تا اینکه وقتی دوم دبیرستان بودم عموم اومد دنبالم...وقتی دلیلشو پرسیدم بهم گفت که مادرم مرده.... انقدر الکل خورده بود و انقدر س*ک*س داشت که شب حدوداً ساعت 8 مرد... از قضا پدرم کلی قرض بالا اورده بود و فرار کرده بود واسه همین عموم میخواست حضانت من رو بگیره که خونمون رو بفروشه تا قرضای هنگفت پدرم رو بده...وقتی 18 سالم شد تنهایی بدون اینکه به عموم بگم اومدم سئول...و کلی کار کردم تا بتونم حداقل یه خونه اجاره کنم و به زندگیم ادامه بدم...تا 21
سالگمیم یه زندگی کوچیک و آروم برای خودم دست و پا کردم و دوست داشتم تحصیلمو ادامه و بدم و پلیس بشم... بنابراین رفتم مدرسه و توی دبیرستان سال سوم ثبت نام کردم... به
خاطر اینکه بتونم خرجمو در بیارم نمیتونستم خوب درس بخونم...این بود که پارسال منو از مدرسه اخراج کردن...قید پلیس شدن و درس خوندن رو زده بودم که ی روز وقتی سرکار بودم که آقای لی رو دیدم...بهم لطف کرد و با وجود اینکه وسط سال تحصیلی بود کمکم کرد و منو توی مدرسه ثبت نام کرد ، باز هم به خاطر مشغله ی کاری اصلا نتونستم برای امتحانات نیم سال بخونم و نمرم تقریباً صفر شد... آقای لی بل معلما
حرف زد و یه فرصت دیگه هم بهم دادن ، اونا هم قبولش کردن و ازم خواستن که از این به بعد بیشتر تلاشمو بکنم.. منم میخواستم این کار رو بکنم ولی نشد....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
که پدرم سعی کرد سر صحبت رو باهاش باز کنه تک سرفه ای کرد و گفت :
آقای پارک : اقای کیم میتونم بپرسم متولد چه سالی هستید؟
تهیونگ بدون اینکه به پدرم نگاه کنه و همون طور که غذاشو میخورد جواب پدرم رو داد....
_ 9 مارس 1993
آقای پارک : چه جالب....تولد من و ا/ت هم همین تاریخه....9 مارس... یعنی..... الان 23 سالته!!!؟؟؟
_ بله
آقای پارک : پس چطور... هنوز سال سوم دبیرستانید؟
_ یه مدت درس رو به خاطر شرایط مالی ول کردم و پارسال هم سال سوم رو افتادم!
آقای پارک : واقعاً باید از خودم شرم سار باشم که دانش آموزای کشورم به خاطر شرایط مالی درس خوندن رو ول میکنن...
_ نگران نباشید مقصر اصلی پدرم بود نه شما
آقای پارک : خب حالا این پدر جناب عالی چی کار کردن که مقصر اصلی بود؟ البته... اگر فضولی نباشه!!
_ پدرم یه دختر باز لعنتی بود... و یه معتاد الکلی... کل زندگیمونو فروخت تا فقط لذت ببره!
آقای پارک : خدای من....پس چه بلایی سر مادرت اومد؟ حتماً خیلی زجر کشیدید...
_ مادرمم عوضی تر از پدرم وقتی 20 سالش بود تبدیل به یه هرزه ی پول پرست شد... شانس آوردم که خودمم حرومزاده به دنیا نیومدم... پدر و مادرم با ضرب و زور با هم ازدواج کردن و چند سال بعد برای اینکه از شر غر غر های خوانواده هاشون خلاص بشن منو به دنیا آوردن و هر کدومشون بعد از
به دنیا اومدن من رفتن پی خوش گذرونیشون... پدر بزرگم میگفت بعضی وقتا مادرم حتی بهم شیر هم نمیداد...وقتی دقیقاً 7 سالم بود پدرم و مادرم میخواستن منو بفروشن توی بازار سیاه...چیزی نمونده بود که تحویلم بگیرن که پدر بزرگم خبر داد و پلیسا اومدن...واقعاً پاکیم و زندگیم رو بهشون
مدیون بودم...وقتی توی اداره پلیس به اعضای خونوادم زنگ میزدن که بیان منو ببرن هیچکدومشون حاضر نشدن بیان...حتی گفتن اصلا منو نمیشناسن...این بود که رفتم یتیم خونه...از اونجایی که توی یکی از یتیم خونه هایی بودم که بودجه مالیشون کم بود...همیشه توی مدرسه ی بدی بودم....تا اینکه وقتی دوم دبیرستان بودم عموم اومد دنبالم...وقتی دلیلشو پرسیدم بهم گفت که مادرم مرده.... انقدر الکل خورده بود و انقدر س*ک*س داشت که شب حدوداً ساعت 8 مرد... از قضا پدرم کلی قرض بالا اورده بود و فرار کرده بود واسه همین عموم میخواست حضانت من رو بگیره که خونمون رو بفروشه تا قرضای هنگفت پدرم رو بده...وقتی 18 سالم شد تنهایی بدون اینکه به عموم بگم اومدم سئول...و کلی کار کردم تا بتونم حداقل یه خونه اجاره کنم و به زندگیم ادامه بدم...تا 21
سالگمیم یه زندگی کوچیک و آروم برای خودم دست و پا کردم و دوست داشتم تحصیلمو ادامه و بدم و پلیس بشم... بنابراین رفتم مدرسه و توی دبیرستان سال سوم ثبت نام کردم... به
خاطر اینکه بتونم خرجمو در بیارم نمیتونستم خوب درس بخونم...این بود که پارسال منو از مدرسه اخراج کردن...قید پلیس شدن و درس خوندن رو زده بودم که ی روز وقتی سرکار بودم که آقای لی رو دیدم...بهم لطف کرد و با وجود اینکه وسط سال تحصیلی بود کمکم کرد و منو توی مدرسه ثبت نام کرد ، باز هم به خاطر مشغله ی کاری اصلا نتونستم برای امتحانات نیم سال بخونم و نمرم تقریباً صفر شد... آقای لی بل معلما
حرف زد و یه فرصت دیگه هم بهم دادن ، اونا هم قبولش کردن و ازم خواستن که از این به بعد بیشتر تلاشمو بکنم.. منم میخواستم این کار رو بکنم ولی نشد....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۶۸.۲k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.