قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۷
*آنیا*
بعد خوردن زنگ اول، به سمت در کلاس حرکت کردم که ناگهان دختر مو بوری جلویم را گرفت. «ببین دختر جون فکر نکن چون الان بغل دستی دامیانی قراره باهاش صمیمی بشی... پدر من یکی از مهم ترین آدمای کشوره... تو همین چند دقیقه تحقیق کردم و فهمیدم پدرت فقط یه روانپزشکه ناچیزه... پس اگه ببینم به دامیان نزدیک شدی، پوستت کندس.» با دست برایم خط و نشان میکشد. با لبخندی پر افاده دور میشود... این دختر باید لیسا پتنروف باشه... مارتین پنروف، پدرشه... و یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشوره... پدر برایم گفته بود. گفته بود هر کاری میکنم فقط حواسم باشد به او نزدیک نشوم... پوفی کشیدم و رفتنش را تماشا کردم... ناگهان صدایی از پشتم گفت:«هی...آنیا...» به سرعت برگشتم... دامیان دزموند؟ نفسم را در سینه حبس کردم... هر بار چهره اش را میدیدم به این فکر میکردم که چطور قرار است بُکُشمش... دامیان گفت:«اومم... ببینم... تو همونی نیستی که دیروز توی خیابون دیدمت... داشتی با سرعت میدویدی و بعد ... » یادم آمد... برای همین بود که قیافش آشنا بنظر میرسید... همانی بود که دیروز بهش خورده بودم... حتما الان فکر میکند چقد دست و پا چلفتی ام... صورتم داغ شد...
سریع دستانش را بالا آورد:«اممم... منظورم اینه که بنظر خیلی ناراحت میومدی... اگه کمکی از دست من برمیاد بهم بگو...» به چشمانش خیره شدم.. داشت اشتباهم را به رخم میکشید؟ میخواست قدرتمند جلوه کند؟ میخواست بگوید من خیلی ضعیفم؟ و موردی که از همه غیرمحتمل تر است این است که واقعا برایم دلسوزی میکند... چه جوابش را بدهم؟ بگویم ناراحت بودم چون قراره به زودی بکشمت؟ هه... فقط پاسخ دادح :«نه نه... مشکلی نیست... یکم حالم خوب نبود... بازم ببخشید...» قبل از اینکه جوابی بدهد، صدایی از پشتم آمد:« آ!! آنیا فورجرا؟؟؟» برگشتم... دختری مو مشکی بود. چهره اش بیش از حد آشنا می آمد... ناگهان فهمیدم و فریاد زدم:« بکی!!!! بکی بلک بل!» همدیگر را در آغوش گرفتیم... بکی که چشمانش خیس شده بود گفت:« باورم نمیشه! باورم نميشه دیدمت! بعد این همه مدت... یهو کجا غیبت زد؟» باید بگویم به خاطر ماموریت فوق سری پدرم مجبور شدیم مهاجرت کنیم به یک کشور دیگر تا پدرم مهاجمان را ناکار کند و کشور را از جنگ بزرگی نجات دهد؟ فقط گفتم:« به خاطر شغل پدرم یه مدت رفتیم برزیل... خوشحالم دوباره میبینمت...» دستم را محکم گرفت و مرا کشید:« کلی چیز دارم برات بگم... زود باش بیا.» به دامیان نگاه کردم که هنوز ماجرا را درک نکرده بود.
پارت ۷
*آنیا*
بعد خوردن زنگ اول، به سمت در کلاس حرکت کردم که ناگهان دختر مو بوری جلویم را گرفت. «ببین دختر جون فکر نکن چون الان بغل دستی دامیانی قراره باهاش صمیمی بشی... پدر من یکی از مهم ترین آدمای کشوره... تو همین چند دقیقه تحقیق کردم و فهمیدم پدرت فقط یه روانپزشکه ناچیزه... پس اگه ببینم به دامیان نزدیک شدی، پوستت کندس.» با دست برایم خط و نشان میکشد. با لبخندی پر افاده دور میشود... این دختر باید لیسا پتنروف باشه... مارتین پنروف، پدرشه... و یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشوره... پدر برایم گفته بود. گفته بود هر کاری میکنم فقط حواسم باشد به او نزدیک نشوم... پوفی کشیدم و رفتنش را تماشا کردم... ناگهان صدایی از پشتم گفت:«هی...آنیا...» به سرعت برگشتم... دامیان دزموند؟ نفسم را در سینه حبس کردم... هر بار چهره اش را میدیدم به این فکر میکردم که چطور قرار است بُکُشمش... دامیان گفت:«اومم... ببینم... تو همونی نیستی که دیروز توی خیابون دیدمت... داشتی با سرعت میدویدی و بعد ... » یادم آمد... برای همین بود که قیافش آشنا بنظر میرسید... همانی بود که دیروز بهش خورده بودم... حتما الان فکر میکند چقد دست و پا چلفتی ام... صورتم داغ شد...
سریع دستانش را بالا آورد:«اممم... منظورم اینه که بنظر خیلی ناراحت میومدی... اگه کمکی از دست من برمیاد بهم بگو...» به چشمانش خیره شدم.. داشت اشتباهم را به رخم میکشید؟ میخواست قدرتمند جلوه کند؟ میخواست بگوید من خیلی ضعیفم؟ و موردی که از همه غیرمحتمل تر است این است که واقعا برایم دلسوزی میکند... چه جوابش را بدهم؟ بگویم ناراحت بودم چون قراره به زودی بکشمت؟ هه... فقط پاسخ دادح :«نه نه... مشکلی نیست... یکم حالم خوب نبود... بازم ببخشید...» قبل از اینکه جوابی بدهد، صدایی از پشتم آمد:« آ!! آنیا فورجرا؟؟؟» برگشتم... دختری مو مشکی بود. چهره اش بیش از حد آشنا می آمد... ناگهان فهمیدم و فریاد زدم:« بکی!!!! بکی بلک بل!» همدیگر را در آغوش گرفتیم... بکی که چشمانش خیس شده بود گفت:« باورم نمیشه! باورم نميشه دیدمت! بعد این همه مدت... یهو کجا غیبت زد؟» باید بگویم به خاطر ماموریت فوق سری پدرم مجبور شدیم مهاجرت کنیم به یک کشور دیگر تا پدرم مهاجمان را ناکار کند و کشور را از جنگ بزرگی نجات دهد؟ فقط گفتم:« به خاطر شغل پدرم یه مدت رفتیم برزیل... خوشحالم دوباره میبینمت...» دستم را محکم گرفت و مرا کشید:« کلی چیز دارم برات بگم... زود باش بیا.» به دامیان نگاه کردم که هنوز ماجرا را درک نکرده بود.
۱.۷k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.