pawn/پارت ۱۵۸
****
زنگ در به صدا در اومد...
تهیونگ رفت و در رو باز کرد...
سفارشاتش رو آورده بودن...
غذاها رو تحویل گرفت و هزینه رو پرداخت کرد...
تهیونگ اومد داخل....
غذاها رو آورد و روی میز آشپزخونه گذاشت... بعد اومد و نزدیک ا/ت ایستاد...
آروم گفت: میای شام بخوریم؟
ا/ت: نه... تو برو
تهیونگ: من... غذاهای خوبی سفارش دادم... مطمئنم الان گرسنته...
ا/ت چیزی نگفت...
تهیونگ: باشه اگر دوس نداری پیش من بشینی برات میارمشون همینجا...
ا/ت برگشت سمتش و گفت: نیازی نیست... منتظرم تا یوجین برسه... اون موقع میام
تهیونگ: باشه... پس منم منتظر میمونم دخترم بیاد...
دقایقی گذشت...
بلاخره زنگ در به صدا دراومد...
ا/ت بلافاصله پاشد... تهیونگ هم دنبالش رفت....
ا/ت بیرون رفت جلوی در ماشین رو دید... راننده با دیدن ا/ت گفت: خانوم... دخترتونو آوردم....
بعدش رفت و در ماشین رو باز کرد... یوجین کمربندش رو نمیتونست باز کنه... راننده براش بازش کرد و اون پایین اومد...
ا/ت با لبخند آغوششو باز کرد... تهیونگ هم پشت سرش تماشا میکرد....
یوجین دوید توی بغل ا/ت...و گفت: مامی منم اومدم پیشتون
تهیونگ خندید و گفت: خوش اومدی پرنسس...
همگی باهم داخل رفتن....
ا/ت با دیدن میز شامی که تهیونگ آماده کرده بود گفت: یوجینا... گرسنه هستی یا نه؟
یوجین: گرسنمه....
سه نفری رفتن و سر میز شام نشستن...
ا/ت به یوجین غذا میداد و اون با لذت میخورد...
تهیونگ با دیدنشون احساس خوشبختی میکرد... حالا خودش یه خونواده برای خودش داشت...
دیدن لبخندای زیبای یوجین تموم غصه هاشو از بین میبرد...
نگاهی که ا/ت به یوجین داشت پر از عشق بود... دلش تنگ شده بود برای اینکه ا/ت اینطوری نگاهش کنه.... برای اولین بار سه نفری و بدون اینکه کسی مزاحمشون باشه غذا میخوردن... درست مثل یه خانواده ی واقعی!....
غذاشون که تموم شد ا/ت یوجین رو بغل کرد ... دست کوچیکشو توی دستش گرفت و گفت: دختر خشگلم... میخوام یه قصه ی قشنگ برات تعریف کنم... منتها از روی کتاب داستان نه
یوجین: پس چجوری؟...
ا/ت نگاهی به تهیونگ انداخت.... تهیونگ متوجه منظورش شد...
رفت و ویدیو رو آماده کرد...
ا/ت روبروی تلویزیون نشست... و یوجین رو روی پاش گذاشت....
روی موهاشو بوسید و گفت: به چیزایی که میبینی دقت کن و به من گوش بده
یوجین: باشه....
تهیونگ کنترل رو توی دستش داشت تا متناسب با حرفای ا/ت اسلایدها رو رد کنه...
یوجین چشمش به تلویزیون بود...
ا/ت با اولین اسلاید شروع کرد به صحبت:
ا/ت: یه روزی از روزها...یه دختر کوچولو بود که یه دوست خیلی مهربون داشت...
باهم مدرسه میرفتن...
با هم بازی میکردن...
خلاصه همه ی روزاشونو با هم بودن...
بعد از سالها که بزرگ شدن تصمیم گرفتن با هم دیگه ازدواج کنن...
حتی... لباس عروسی هم خریدن... اما یه دفعه یه طوفان بزرگ به پا شد و همه چیز رو عوض کرد.... دختر و پسر با این طوفان بزرگ همدیگه رو گم کردن!
یوجین: دیگه عروسی نکردن؟
ا/ت: نه... چون همو گم کردن... دختر با اون طوفان به جایی رفت که هیچکس از خونوادش باهاش نبود... تنها شد
بعد از یه مدتی یه لک لک مهربون برای اینکه اون دختر تنها نباشه یه نی نی کوچولو برای دختر آورد
یوجین: هورا... دیگه اون دختر ناراحت نبود
ا/ت: درسته!...
ولی پسر که خبر نداشت اون نی نی قشنگ اومده!
یوجین: نمیدونست؟
ا/ت: نه!
بعد از یه مدت که اون نی نی بزرگ شد پسر تونست اونا رو پیدا کنه!... حالا میدونی اون نی نی کوچولو کی بود؟
یوجین: کی؟
ا/ت: اسمش یوجین کوچولو بود
یوجین: یعنی من؟
ا/ت: آره... این قصه ی توئه... من خانوادمو گم کردم... ولی تورو بدست آوردم... اون پسر هم بابای توئه... که پیدامون کرده
یوجین: اگه پیدامون کرده پس کجاس؟
ا/ت: خیلی بهت نزدیکه... خیلیم تو رو دوس داره
یوجین: خب کجاس؟
ا/ت: چشماتو ببند تا بگم بیاد....
یوجین چشمش رو بست... ا/ت دستشو روی چشمش گذاشت... تهیونگ اومد و روبروی یوجین زانو زد... اشک توی چشماش حلقه زده بود... از هیجان و استرس گیج شده بود...
ا/ت آروم دستشو از روی صورت یوجین برداشت...
یوجین آروم چشمش رو باز کرد...
سکوت کرد...
ا/ت و تهیونگ نفسشون توی سینه حبس شده بود... منتظر واکنش یوجین بودن...
یوجین بعد از چند ثانیه سرشو چرخوند به سمت ا/ت و گفت: تهیونگ بابامه؟
ا/ت: آره عزیزم...
یوجین آروم از روی پای ا/ت پایین اومد و سمت تهیونگ رفت...
تهیونگ با لبخند نگاهش میکرد... که یوجین پرسید: به جای تهیونگ باید بابا صدات کنم؟....
تهیونگ خندید و گفت: اگر تو دوس داشته باشی آره
یوجین: بابا...
تهیونگ خندید و آغوششو برای یوجین باز کرد...
تهیونگ: جونم... پرنسمم
زنگ در به صدا در اومد...
تهیونگ رفت و در رو باز کرد...
سفارشاتش رو آورده بودن...
غذاها رو تحویل گرفت و هزینه رو پرداخت کرد...
تهیونگ اومد داخل....
غذاها رو آورد و روی میز آشپزخونه گذاشت... بعد اومد و نزدیک ا/ت ایستاد...
آروم گفت: میای شام بخوریم؟
ا/ت: نه... تو برو
تهیونگ: من... غذاهای خوبی سفارش دادم... مطمئنم الان گرسنته...
ا/ت چیزی نگفت...
تهیونگ: باشه اگر دوس نداری پیش من بشینی برات میارمشون همینجا...
ا/ت برگشت سمتش و گفت: نیازی نیست... منتظرم تا یوجین برسه... اون موقع میام
تهیونگ: باشه... پس منم منتظر میمونم دخترم بیاد...
دقایقی گذشت...
بلاخره زنگ در به صدا دراومد...
ا/ت بلافاصله پاشد... تهیونگ هم دنبالش رفت....
ا/ت بیرون رفت جلوی در ماشین رو دید... راننده با دیدن ا/ت گفت: خانوم... دخترتونو آوردم....
بعدش رفت و در ماشین رو باز کرد... یوجین کمربندش رو نمیتونست باز کنه... راننده براش بازش کرد و اون پایین اومد...
ا/ت با لبخند آغوششو باز کرد... تهیونگ هم پشت سرش تماشا میکرد....
یوجین دوید توی بغل ا/ت...و گفت: مامی منم اومدم پیشتون
تهیونگ خندید و گفت: خوش اومدی پرنسس...
همگی باهم داخل رفتن....
ا/ت با دیدن میز شامی که تهیونگ آماده کرده بود گفت: یوجینا... گرسنه هستی یا نه؟
یوجین: گرسنمه....
سه نفری رفتن و سر میز شام نشستن...
ا/ت به یوجین غذا میداد و اون با لذت میخورد...
تهیونگ با دیدنشون احساس خوشبختی میکرد... حالا خودش یه خونواده برای خودش داشت...
دیدن لبخندای زیبای یوجین تموم غصه هاشو از بین میبرد...
نگاهی که ا/ت به یوجین داشت پر از عشق بود... دلش تنگ شده بود برای اینکه ا/ت اینطوری نگاهش کنه.... برای اولین بار سه نفری و بدون اینکه کسی مزاحمشون باشه غذا میخوردن... درست مثل یه خانواده ی واقعی!....
غذاشون که تموم شد ا/ت یوجین رو بغل کرد ... دست کوچیکشو توی دستش گرفت و گفت: دختر خشگلم... میخوام یه قصه ی قشنگ برات تعریف کنم... منتها از روی کتاب داستان نه
یوجین: پس چجوری؟...
ا/ت نگاهی به تهیونگ انداخت.... تهیونگ متوجه منظورش شد...
رفت و ویدیو رو آماده کرد...
ا/ت روبروی تلویزیون نشست... و یوجین رو روی پاش گذاشت....
روی موهاشو بوسید و گفت: به چیزایی که میبینی دقت کن و به من گوش بده
یوجین: باشه....
تهیونگ کنترل رو توی دستش داشت تا متناسب با حرفای ا/ت اسلایدها رو رد کنه...
یوجین چشمش به تلویزیون بود...
ا/ت با اولین اسلاید شروع کرد به صحبت:
ا/ت: یه روزی از روزها...یه دختر کوچولو بود که یه دوست خیلی مهربون داشت...
باهم مدرسه میرفتن...
با هم بازی میکردن...
خلاصه همه ی روزاشونو با هم بودن...
بعد از سالها که بزرگ شدن تصمیم گرفتن با هم دیگه ازدواج کنن...
حتی... لباس عروسی هم خریدن... اما یه دفعه یه طوفان بزرگ به پا شد و همه چیز رو عوض کرد.... دختر و پسر با این طوفان بزرگ همدیگه رو گم کردن!
یوجین: دیگه عروسی نکردن؟
ا/ت: نه... چون همو گم کردن... دختر با اون طوفان به جایی رفت که هیچکس از خونوادش باهاش نبود... تنها شد
بعد از یه مدتی یه لک لک مهربون برای اینکه اون دختر تنها نباشه یه نی نی کوچولو برای دختر آورد
یوجین: هورا... دیگه اون دختر ناراحت نبود
ا/ت: درسته!...
ولی پسر که خبر نداشت اون نی نی قشنگ اومده!
یوجین: نمیدونست؟
ا/ت: نه!
بعد از یه مدت که اون نی نی بزرگ شد پسر تونست اونا رو پیدا کنه!... حالا میدونی اون نی نی کوچولو کی بود؟
یوجین: کی؟
ا/ت: اسمش یوجین کوچولو بود
یوجین: یعنی من؟
ا/ت: آره... این قصه ی توئه... من خانوادمو گم کردم... ولی تورو بدست آوردم... اون پسر هم بابای توئه... که پیدامون کرده
یوجین: اگه پیدامون کرده پس کجاس؟
ا/ت: خیلی بهت نزدیکه... خیلیم تو رو دوس داره
یوجین: خب کجاس؟
ا/ت: چشماتو ببند تا بگم بیاد....
یوجین چشمش رو بست... ا/ت دستشو روی چشمش گذاشت... تهیونگ اومد و روبروی یوجین زانو زد... اشک توی چشماش حلقه زده بود... از هیجان و استرس گیج شده بود...
ا/ت آروم دستشو از روی صورت یوجین برداشت...
یوجین آروم چشمش رو باز کرد...
سکوت کرد...
ا/ت و تهیونگ نفسشون توی سینه حبس شده بود... منتظر واکنش یوجین بودن...
یوجین بعد از چند ثانیه سرشو چرخوند به سمت ا/ت و گفت: تهیونگ بابامه؟
ا/ت: آره عزیزم...
یوجین آروم از روی پای ا/ت پایین اومد و سمت تهیونگ رفت...
تهیونگ با لبخند نگاهش میکرد... که یوجین پرسید: به جای تهیونگ باید بابا صدات کنم؟....
تهیونگ خندید و گفت: اگر تو دوس داشته باشی آره
یوجین: بابا...
تهیونگ خندید و آغوششو برای یوجین باز کرد...
تهیونگ: جونم... پرنسمم
۴۶.۲k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.