I wish I never saw it. (پارت 9)
خون از دهنش میریخت
بیرون صدای خس خسش بخاطره خونه تو دهنش اعصاب خورد کن بود انگاری فوش میداد برام مهم نبود اینکه داشت خودشو با ت ا تصور میکرد حالمو خراب میکرد اینکه ناله هاشو فرض میکرد دستاشو میکشید به بدن بی نقصش
جیمین: چطوره اون الت کوچیکتو غط کنم
با این حرفم داد بیدادش بیشتر شد چاقو رو برداشتم بی درنگ کارمو تموم کردم خون همه جارو گرفته بود
با هر زندگی که به پایان میرسوندم فقط کمی از اون خشم کم میشد،
زمانی که روح رو از بدن انسان خارج میکنم نور و درخشش زندگی رو از جسمشون بیرون میکشم، هیچ حسی ندارم.
عوامل زیادی در زندگیم دخیل بودن که باعث شد احساساتمو خاموش کنم، از احساسات خوشم نمیومد نمیتونستم بفهممشون تا وقتی ت ا رو دیدم ، ولی مرگو بیشتر درک میکردم تنها چیزی بود که میتونستم درکش کنم به من میگفتن هیولا اما
خودم همچین تفکری درمورد خودم ندارم من فقط ادمای حرومزاده رو میکشتم افرادی که میکشتم از عواقب خودشون آگاه بودن میدونستن مرگ در انتظارشونه.
اگه من نمیکردم یکی دیگه این کارو میکرد.
هیچ ترسی از مردن نداشتم البته اینطوری نبود که از مرگ لذت میبرم... نه فقط در کل حسی بهش نداشتم.
شاید اکثر مرد ها وقتی وارد این اتاق میشن اینو
ندونن اما من واقعا از شکنجه کردنشون لذت خاصی نمیبرم ترجیح میدم کارشونو زودتر تموم کنم، اینکه مرگ دردناک داشته باشن یا اسون انتخاب خودشون بود.
دستامو پاک کردم بدون توجه به مردی که داشت جون میداد رفتم بیرون
ت ا
انگار معطل همین حرف بودم بدو اومدم بیرون رفتم تو اتاقم درو بستم رفتم روتخت تا صبح گریه کردم ساعت 9 بود که صدای در اومد خدمتکار بود صبحانه اورده بود
اجوما: عه وا... خانم چرا لباستونو عوض نکردین... پاشید لباستونو عوض کنید کمکم کرد لباسمو عوض کنم دستام بدجور میسوختن باید عوض میشدن
ت ا: میشه جعبه کمک اولیه رو بیاری؟
اجوما: چیشده مگه خانم؟
ت ا: هیچی... باید باند دستام عوض شن
بیرون صدای خس خسش بخاطره خونه تو دهنش اعصاب خورد کن بود انگاری فوش میداد برام مهم نبود اینکه داشت خودشو با ت ا تصور میکرد حالمو خراب میکرد اینکه ناله هاشو فرض میکرد دستاشو میکشید به بدن بی نقصش
جیمین: چطوره اون الت کوچیکتو غط کنم
با این حرفم داد بیدادش بیشتر شد چاقو رو برداشتم بی درنگ کارمو تموم کردم خون همه جارو گرفته بود
با هر زندگی که به پایان میرسوندم فقط کمی از اون خشم کم میشد،
زمانی که روح رو از بدن انسان خارج میکنم نور و درخشش زندگی رو از جسمشون بیرون میکشم، هیچ حسی ندارم.
عوامل زیادی در زندگیم دخیل بودن که باعث شد احساساتمو خاموش کنم، از احساسات خوشم نمیومد نمیتونستم بفهممشون تا وقتی ت ا رو دیدم ، ولی مرگو بیشتر درک میکردم تنها چیزی بود که میتونستم درکش کنم به من میگفتن هیولا اما
خودم همچین تفکری درمورد خودم ندارم من فقط ادمای حرومزاده رو میکشتم افرادی که میکشتم از عواقب خودشون آگاه بودن میدونستن مرگ در انتظارشونه.
اگه من نمیکردم یکی دیگه این کارو میکرد.
هیچ ترسی از مردن نداشتم البته اینطوری نبود که از مرگ لذت میبرم... نه فقط در کل حسی بهش نداشتم.
شاید اکثر مرد ها وقتی وارد این اتاق میشن اینو
ندونن اما من واقعا از شکنجه کردنشون لذت خاصی نمیبرم ترجیح میدم کارشونو زودتر تموم کنم، اینکه مرگ دردناک داشته باشن یا اسون انتخاب خودشون بود.
دستامو پاک کردم بدون توجه به مردی که داشت جون میداد رفتم بیرون
ت ا
انگار معطل همین حرف بودم بدو اومدم بیرون رفتم تو اتاقم درو بستم رفتم روتخت تا صبح گریه کردم ساعت 9 بود که صدای در اومد خدمتکار بود صبحانه اورده بود
اجوما: عه وا... خانم چرا لباستونو عوض نکردین... پاشید لباستونو عوض کنید کمکم کرد لباسمو عوض کنم دستام بدجور میسوختن باید عوض میشدن
ت ا: میشه جعبه کمک اولیه رو بیاری؟
اجوما: چیشده مگه خانم؟
ت ا: هیچی... باید باند دستام عوض شن
۸۴.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.