خلاصه عشقی در افسانه ها

خلاصه داستان

من گفته بودم که به خاطر کارم نمی‌تونم پارت بدم
ولی این خلاصه رو به خاطر چند نفر که گفته بودن دارم می‌نویسم

خوب همه با همدیگه می‌خوابن و قبل خواب هم دیگه رو با بالش کتک میزنن در واقع جگ بالش

فردای صبحش سانمی و گنیا تصمیم می‌گیرن برای اینکه همیشه پیش ا.ت باشن و ازش محافظت کنن
کارهای جاسوسی رو به گردن میگیرن و پیش ا.ت زندگی میکنن

پس برای همین گنیا میشه به عنوان دانش آموز جاسوس مدرسه‌ای که بچه‌های تومان توش درس می‌خونن و سانمی هم میشه معلم ریاضی ولی جاسوس مدرسه‌ای که بچه های تومان توش درس می‌خونه

۵ سال بعد هم این سن رو دارن
سانمی۲۵
گنیا ۲۰
مایکی ۲۰
ا.ت۱۹
سانمی با نویسنده ازدواج می‌کنه
هان چیه چرا میخندیدن خودم هم دارم میخندم😅😅😅
گنیا با یکی از دختر های کاگایا نامزد می‌کنه
مایکی هم داخل فستیوال ازت خواستگاری می‌کنه
بعد از یه ماه میشه عروسیتون که داخل یه تالار بزرگ هست
که من تمام بچه های شیطان کش و توکيو رنجرز به عروسی شما دو نفر دعوتیم
خلاصه از ساعت ۶ عصر تا ۴ صبح زدیم رقصیدیم



قرار بود کلی اتفاق جالب بیوفته که دیگه من نمیتونم داستان رو ادامه بدم
از همه‌ی شما ها بابت حمایت و از این که داستان من رو خوندید تشکر میکنم
خداحافظ😢👋🌱✨️