فن فیک کد خودکشی " پارت ۱۵ "
ا.ت: یااا...
نامجون: بگذریم . خوش اومدی
بلند شد و به سمت در رفت
نامجون: من یه خرابکاری کردم . لطفا در اون کشوی سمت راستی رو باز نکن
ا.ت: چی؟ نگو کههه اون برگه هارو ..
در اتاق و باز کرد و فوری از اتاقم خارج شد
دوییدم و روی صندلیم نشستم . کشوی سمت راست میز رو باز کردم و با دیدن برگه های مرتب لبخندی زدم .
که متوجه یه جعبه زرشکی رنگ روی جعبه ها شدم
جعبه رو برداشتم و بازش کردم . گردنبندی با سنگ های گرون قیمت توی جعبه بود
اه این دیگه چیه؟
برگه سفید زیر گردنبند رو برداشتم و مشغول خوندن شدم
نامجون: خوشت اومد ؟ میتونی برای جبران کردن این ، من رو امشب برای شام به خونه ات دعوت کنی . البته اگر هم دعوتم نکنی .. خودم میام
منظورش چیه؟ این پسره چقدر گستاخه .. چطوری اگر دعوتش نکنم خودش میاد؟ هه .. میخواد بیاد توی خونه ام ؟ ولی .. دلیل اینکاراش چیه؟ دلیل اینکه برام این گردنبند و خریده چی میتونه باشه ..
اه ا.ت ولش کن تو کلی کار داری
صدای در زدن شنیدم
+بله بفرمایید
یونگی اومد تو و به در تکیه داد
یونگی: چقدر با خودت حرف میزنی
+اه اوپا تو هم شنیدی
یونگی: من اتاق بغلیتم انقدر صدات بلند بود شنیدم ، ببینم این پسره اذیتت کرده؟
ا.ت: نه ..
اومد نزدیک و چنگی به گردنبند روی میزم زد
یونگی: این چیه ؟
از دستش کشیدمش و گفتم: بی اجازه به وسایلم دست نزن ، معلوم نیست چیه؟
یونگی: باشه خب ، خواستم بگم امشب زود میریم خونه . از الان وسایلاتو جمع کن نیم ساعت دیگه میریم
ا.ت: چی؟ به چه مناسبتی
یونگی: همینطوری
--
خدمتکار ظرف های غذارو جلومون گذاشت
خانم پارک: اجازه دارم برم خانم؟
نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه از تایمش گذشته بود .
+بله میتونید برید ، ممنون بابت تمام کارایی که کردین
تعظیمی کرد و از خونه خارج شد
یونگی: هزار بار بهت گفتم بیا این خدمتکار بیچاره رو بفرستیم بره ، گناه داره هرروز دولا راست میشه بهم ریختگی ماهارو جمع کنه
ا.ت: خدمتکار بیچاره از خداشه که اینجا کار کنه چون حقوقش زیاده ، شغلش همینه
چاپ استیک هارو توی دستم گرفتم و تا خواستم یه رشته نودل بردارم نگهبان وارد خونه شد
نگهبان : خانم .. ببخشید مزاحم شدم
چشمام و تو حدقه چرخوندم و گفتم: بفرمایید
نگهبان: یه آقایی میخواد بیاد توی خونه
یونگی: اسمی مشخصاتی یچیزی بگو
نگهبان: گفت بهتون بگم جونی اومده ، خودتون میشناسید
یونگی: جونی؟؟
دستم و با عصبانیت مشت کردم . اون عوضی چطور جرات میکنه تعقیبم کنه ؟ شایدم نکرده .. اگر نکرده از کجا آدرس خونه ی من رو گیر اورده؟
یونگی: ا.ت؟ تو میشناسیش
لبخند زورکی ای تحویلش دادم و سرم و بالا پایین کردم . ا.ت: آ..آره..یک..یکی..از.. خدمه های شرکته ..
رو به نگهبان گفتم: بهشون بگید بیان تو .
نگهبان: بله خانم .
یونگی شونه ای بالا انداخت و مشغول غذا خوردن شد
چند ثانیه بعد نامجون با قدم های بزرگی وارد خونه شد و روبروم ایستاد
نامجون: امیدوارم دیر نکرده باشم ، چرا منتظرم نموندی قرار بود شام و باهم بخوریم..
دندون هام و به هم سابیدم و زیرلبی بهش فحش دادم
یونگی از سرجاش بلند شد و به سمت نامجون اومد
روبروش ایستاد
یونگی: خواهرم عادت نداشت خودسرانه مهمون دعوت کنه . مطمئنی که دعوتت کرده ؟
نامجون: هی رفیق این چه حرفیه ؟ به نظرت من انقدر گستاخ هستم که بدون دعوت شدن بیام اینجا؟
دست یونگی رو توی دستاش گرفت
فقط دلم میخواست شاهد تک تک کارهاش باشم
دستش و بالا پایین کرد و گفت: راستش بیشتر از خواهرت .. دلم برای تو تنگ میشه
یونگی: آیشش عوضی
دستش و کشید و بعد از اینکه دستش و با یه دستمال پاک کرد رفت توی اتاقش
نامجون مثل همیشه پوزخند زده بود
نامجون: دیدی؟ با یکم سیاست .. میتونی هرکاری رو که میخوای انجام بدی . مثلا شاید ، اگر بهش میگفتم که تنهامون بزاره اینکارو نمیکرد اما خیلی غیر مستقیم کاری کردم که بزاره بره
سعی کردم آروم باشم ، زمزمه وار گفتم: شغل آدمای عوضی همینه
پشت میز نشستم و مشغول غذا خوردن شدم
نامجون: یااا غذای من کجاست؟
+خودت دوتا دست دراز داری ، برو بریز
چند ثانیه بعد گفت: به جز دستم ، جاهای دیگه ای هم دارم که دراز باشه ، میخوای ببینیش؟
بلند خندیدم . غذای تو دهنم و قورت دادم
ا.ت: تو که اونو به هزار نفر نشون دادی .. مطمئنم اگر توی گوگل سرچ کنم آگهی کردی که بیان ببرنش
با صدای شکسته شدن چیزی بدو بدو به سمت آشپرخونه رفتم
ـــ
-بچه ها این فیک هپی اند نیست ، یعنی اصلا پایان خوبی نداره ، خواستم بهتون بگم که اگر از این ژانر ها خوشتون نمیاد نخونید-
نامجون: بگذریم . خوش اومدی
بلند شد و به سمت در رفت
نامجون: من یه خرابکاری کردم . لطفا در اون کشوی سمت راستی رو باز نکن
ا.ت: چی؟ نگو کههه اون برگه هارو ..
در اتاق و باز کرد و فوری از اتاقم خارج شد
دوییدم و روی صندلیم نشستم . کشوی سمت راست میز رو باز کردم و با دیدن برگه های مرتب لبخندی زدم .
که متوجه یه جعبه زرشکی رنگ روی جعبه ها شدم
جعبه رو برداشتم و بازش کردم . گردنبندی با سنگ های گرون قیمت توی جعبه بود
اه این دیگه چیه؟
برگه سفید زیر گردنبند رو برداشتم و مشغول خوندن شدم
نامجون: خوشت اومد ؟ میتونی برای جبران کردن این ، من رو امشب برای شام به خونه ات دعوت کنی . البته اگر هم دعوتم نکنی .. خودم میام
منظورش چیه؟ این پسره چقدر گستاخه .. چطوری اگر دعوتش نکنم خودش میاد؟ هه .. میخواد بیاد توی خونه ام ؟ ولی .. دلیل اینکاراش چیه؟ دلیل اینکه برام این گردنبند و خریده چی میتونه باشه ..
اه ا.ت ولش کن تو کلی کار داری
صدای در زدن شنیدم
+بله بفرمایید
یونگی اومد تو و به در تکیه داد
یونگی: چقدر با خودت حرف میزنی
+اه اوپا تو هم شنیدی
یونگی: من اتاق بغلیتم انقدر صدات بلند بود شنیدم ، ببینم این پسره اذیتت کرده؟
ا.ت: نه ..
اومد نزدیک و چنگی به گردنبند روی میزم زد
یونگی: این چیه ؟
از دستش کشیدمش و گفتم: بی اجازه به وسایلم دست نزن ، معلوم نیست چیه؟
یونگی: باشه خب ، خواستم بگم امشب زود میریم خونه . از الان وسایلاتو جمع کن نیم ساعت دیگه میریم
ا.ت: چی؟ به چه مناسبتی
یونگی: همینطوری
--
خدمتکار ظرف های غذارو جلومون گذاشت
خانم پارک: اجازه دارم برم خانم؟
نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه از تایمش گذشته بود .
+بله میتونید برید ، ممنون بابت تمام کارایی که کردین
تعظیمی کرد و از خونه خارج شد
یونگی: هزار بار بهت گفتم بیا این خدمتکار بیچاره رو بفرستیم بره ، گناه داره هرروز دولا راست میشه بهم ریختگی ماهارو جمع کنه
ا.ت: خدمتکار بیچاره از خداشه که اینجا کار کنه چون حقوقش زیاده ، شغلش همینه
چاپ استیک هارو توی دستم گرفتم و تا خواستم یه رشته نودل بردارم نگهبان وارد خونه شد
نگهبان : خانم .. ببخشید مزاحم شدم
چشمام و تو حدقه چرخوندم و گفتم: بفرمایید
نگهبان: یه آقایی میخواد بیاد توی خونه
یونگی: اسمی مشخصاتی یچیزی بگو
نگهبان: گفت بهتون بگم جونی اومده ، خودتون میشناسید
یونگی: جونی؟؟
دستم و با عصبانیت مشت کردم . اون عوضی چطور جرات میکنه تعقیبم کنه ؟ شایدم نکرده .. اگر نکرده از کجا آدرس خونه ی من رو گیر اورده؟
یونگی: ا.ت؟ تو میشناسیش
لبخند زورکی ای تحویلش دادم و سرم و بالا پایین کردم . ا.ت: آ..آره..یک..یکی..از.. خدمه های شرکته ..
رو به نگهبان گفتم: بهشون بگید بیان تو .
نگهبان: بله خانم .
یونگی شونه ای بالا انداخت و مشغول غذا خوردن شد
چند ثانیه بعد نامجون با قدم های بزرگی وارد خونه شد و روبروم ایستاد
نامجون: امیدوارم دیر نکرده باشم ، چرا منتظرم نموندی قرار بود شام و باهم بخوریم..
دندون هام و به هم سابیدم و زیرلبی بهش فحش دادم
یونگی از سرجاش بلند شد و به سمت نامجون اومد
روبروش ایستاد
یونگی: خواهرم عادت نداشت خودسرانه مهمون دعوت کنه . مطمئنی که دعوتت کرده ؟
نامجون: هی رفیق این چه حرفیه ؟ به نظرت من انقدر گستاخ هستم که بدون دعوت شدن بیام اینجا؟
دست یونگی رو توی دستاش گرفت
فقط دلم میخواست شاهد تک تک کارهاش باشم
دستش و بالا پایین کرد و گفت: راستش بیشتر از خواهرت .. دلم برای تو تنگ میشه
یونگی: آیشش عوضی
دستش و کشید و بعد از اینکه دستش و با یه دستمال پاک کرد رفت توی اتاقش
نامجون مثل همیشه پوزخند زده بود
نامجون: دیدی؟ با یکم سیاست .. میتونی هرکاری رو که میخوای انجام بدی . مثلا شاید ، اگر بهش میگفتم که تنهامون بزاره اینکارو نمیکرد اما خیلی غیر مستقیم کاری کردم که بزاره بره
سعی کردم آروم باشم ، زمزمه وار گفتم: شغل آدمای عوضی همینه
پشت میز نشستم و مشغول غذا خوردن شدم
نامجون: یااا غذای من کجاست؟
+خودت دوتا دست دراز داری ، برو بریز
چند ثانیه بعد گفت: به جز دستم ، جاهای دیگه ای هم دارم که دراز باشه ، میخوای ببینیش؟
بلند خندیدم . غذای تو دهنم و قورت دادم
ا.ت: تو که اونو به هزار نفر نشون دادی .. مطمئنم اگر توی گوگل سرچ کنم آگهی کردی که بیان ببرنش
با صدای شکسته شدن چیزی بدو بدو به سمت آشپرخونه رفتم
ـــ
-بچه ها این فیک هپی اند نیست ، یعنی اصلا پایان خوبی نداره ، خواستم بهتون بگم که اگر از این ژانر ها خوشتون نمیاد نخونید-
۴۰.۰k
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.