رمان ارباب من پارت: ۳۲
دستم دقیقا کنار جیبش بود که گرفتش و با لبخند ریزی گفت:
_ اصلا آدمی نیستی که بتونی قشنگ نقش بازی کنی
دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم که با همون لبخندش گفت:
_ منم اصلا آدمی نیستم که گول بخورم!
_ زیادم به خودت مطمئن نباش
این رو گفتم و خواستم ازش دور بشم که دستش رو دور کمرم انداخت، اجازه نداد ازش دور بشم و خودش رو چسبوند بهم!
حس چندش آوری بهم دست داد و با اخم گفتم:
_ ولم کن، حالم داره ازت به هم میخوره
_ باید عادت کنی، تا آخر عمر وضعیتت همینه
اینبار من پوزخندی زدم و تو دلم گفتم " فکر کن من تا آخر عمرم تو این برزخ و کنار تو بمونم! "
_ چرا پوزخند میزنی؟
_ همینطوری
کاملا قفل شده بودم و حتی نمیتونستم برای دفاع از خودم یه میلی متر هم تکون بخورم.
_ تو من رو واقعا به وجد میاری
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ تو هم واقعا حال من رو به هم میزنی!
از روم پاشد و دستم رو گرفت، بلندم کرد و خودشم کنارم نشست و گفت:
_ من یه صیغه بینمون میخونم
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_ تو چرا انقدر به صیغه گیر دادی؟
_ به تو ربطی نداره
با حرص خندیدم و گفتم:
_ آره اصلا به من ربطی نداره!
و بالافاصله از سرجام پاشدم، به سمت در رفتم.
با مشت به در کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
_ کسی صدای من رو نمیشنوه؟ من اینجا با یه روانی زنجیره ای گیر افتادم! یکی بیاد کمکم کنه
انگشتش رو بالا برد و گفت:
_ تا سه شماره میشمرم، اگه اومدی نشستی که هیچ، اگه نیومدی هم که کارم شروع میکنم
بغضم رو تند تند فرو میدادم تا نفهمه که ترسیدم و با همون لحن جدی گفتم:
_ تو یه هدفی برای اینکار داری!
_ آره دارم
_ پس من قبول نمیکنم
_ باشه، به هرحال من کارم رو میکنم
بلند شد و دستم رو محکم کشید، صورتش رو آورد جلو که دستم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
_ باشه
_ بخونم؟
_ بخون
_ اصلا آدمی نیستی که بتونی قشنگ نقش بازی کنی
دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم که با همون لبخندش گفت:
_ منم اصلا آدمی نیستم که گول بخورم!
_ زیادم به خودت مطمئن نباش
این رو گفتم و خواستم ازش دور بشم که دستش رو دور کمرم انداخت، اجازه نداد ازش دور بشم و خودش رو چسبوند بهم!
حس چندش آوری بهم دست داد و با اخم گفتم:
_ ولم کن، حالم داره ازت به هم میخوره
_ باید عادت کنی، تا آخر عمر وضعیتت همینه
اینبار من پوزخندی زدم و تو دلم گفتم " فکر کن من تا آخر عمرم تو این برزخ و کنار تو بمونم! "
_ چرا پوزخند میزنی؟
_ همینطوری
کاملا قفل شده بودم و حتی نمیتونستم برای دفاع از خودم یه میلی متر هم تکون بخورم.
_ تو من رو واقعا به وجد میاری
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ تو هم واقعا حال من رو به هم میزنی!
از روم پاشد و دستم رو گرفت، بلندم کرد و خودشم کنارم نشست و گفت:
_ من یه صیغه بینمون میخونم
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_ تو چرا انقدر به صیغه گیر دادی؟
_ به تو ربطی نداره
با حرص خندیدم و گفتم:
_ آره اصلا به من ربطی نداره!
و بالافاصله از سرجام پاشدم، به سمت در رفتم.
با مشت به در کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
_ کسی صدای من رو نمیشنوه؟ من اینجا با یه روانی زنجیره ای گیر افتادم! یکی بیاد کمکم کنه
انگشتش رو بالا برد و گفت:
_ تا سه شماره میشمرم، اگه اومدی نشستی که هیچ، اگه نیومدی هم که کارم شروع میکنم
بغضم رو تند تند فرو میدادم تا نفهمه که ترسیدم و با همون لحن جدی گفتم:
_ تو یه هدفی برای اینکار داری!
_ آره دارم
_ پس من قبول نمیکنم
_ باشه، به هرحال من کارم رو میکنم
بلند شد و دستم رو محکم کشید، صورتش رو آورد جلو که دستم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
_ باشه
_ بخونم؟
_ بخون
۸.۷k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.