jinus p47
لبخند مهربونی زد و بیرون رفت ، بازوش کشیده شد و با تعجب برگشت ، چشمای جئون با کاسه خون فرقی نداشت
"چرا انقدر با این پسره انقدر مهربونی ؟" jk
هنوز جواب نداده بود که در باز شد ، زن نسبتا جوانی با چشمای خیس وارد اتاق شد و با دیدن چهره ات نزدیکش رفت و بغلش کرد
گریه های آرومی میکرد و دست ات آروم روی مهره های کمرش نوازش وار تکون میخورد
" خاله جون ، گریه چرا؟ خوشت نیومد از خونه؟" a,t
"دخترم ، من چی میتونم بگم در برابر کار بزرگی که برای من بی پناه کردی!"
لبخند روی لبش نشست و آروم جداش کرد
" پس گریه چرا؟ من کردم تا خوشحال بشین نه گریه کنین که ، بخدا که ناراحت میشم" a,t
" از شوقه دخترم ، شوق ! منی که پول زیادی نداشتم الان یه خونه میلیاردی دارم ؛ آخه چطوری ازت تشکر کنم بخدا که تا آخر عمر نوکری تو میکنم"
" خاله ، نیازی به نوکری و تشکر نیست ؛ خوب زندگی کنید این بزرگترین تشکر برای منه " a,t
" آخه دخترم ، من به هوای اینکه گفتن تو همه قیمت خونه داری اومدم ، تو یه خونه عالی رو مجانی در اختیار من گذاشتی و بهم نگفتی ، این عذاب وجدان منو میکشه !"
چشمای جئون لحظه ای پر شد ، این دختر فرشته ای در زمینه ی شیطان بود
نگاهش مهربون شد و شیرین ، میخواست همین جا جلوی این زن انقدر ببوستش که جایی نبوسیدا باقی نمونه
" پس...اوممم برای جبران شام میام پیشت ، چطوره؟ اینطوری هم شما عذاب وجدان نداری هم من غذای خوشمزه شما رو میچشم" a,t
دختر کم توقعی بود ، هرگز چیز زیادی از دنیا به جز آرامش نخواست و در حق آدمای خوب و آدمای بد خوبی کرد
" خدا ازت راضی باشه دختر ، سختی توی زندگیت نبینی الهی"
اما این زن چی می دونست که دختر توی آغوشش با سختی بزرگ شده نه خوشبختی !
برگشت و با نگاه مهربون جئون روبهرو شد
"چیه ؟" a,t
" فقط خوشحالم که عاشق آدم درستی شدم " jk
اخم کرد
" طعنه میزنی ؟" a,t
خندید و اشاره ای به ساعت کرد
" چیزی تا شب نمونده ، بریم خونه خسته شدی " jj
وارد خونه شد و به آغوش برادرش پرواز کرد
محکم بغلش کرد که خنده ی برادرش بلند شد
" خوش اومدی فسقلی !" il sung
" یاااا ایشش، اومدم خبر خوب بهت بدم که زدی توی ذوقم " a,t
خندید و موهای پخش توی صورتش لمس کرد
" بگو ببینم جوجه ی زشت ، چه خراب کاری کردی باز؟" il sung
سرفه مصلحتی سر داد که برادرش تازه متوجه حضور جئون شدو اخماش توی هم رفت
"چرا انقدر با این پسره انقدر مهربونی ؟" jk
هنوز جواب نداده بود که در باز شد ، زن نسبتا جوانی با چشمای خیس وارد اتاق شد و با دیدن چهره ات نزدیکش رفت و بغلش کرد
گریه های آرومی میکرد و دست ات آروم روی مهره های کمرش نوازش وار تکون میخورد
" خاله جون ، گریه چرا؟ خوشت نیومد از خونه؟" a,t
"دخترم ، من چی میتونم بگم در برابر کار بزرگی که برای من بی پناه کردی!"
لبخند روی لبش نشست و آروم جداش کرد
" پس گریه چرا؟ من کردم تا خوشحال بشین نه گریه کنین که ، بخدا که ناراحت میشم" a,t
" از شوقه دخترم ، شوق ! منی که پول زیادی نداشتم الان یه خونه میلیاردی دارم ؛ آخه چطوری ازت تشکر کنم بخدا که تا آخر عمر نوکری تو میکنم"
" خاله ، نیازی به نوکری و تشکر نیست ؛ خوب زندگی کنید این بزرگترین تشکر برای منه " a,t
" آخه دخترم ، من به هوای اینکه گفتن تو همه قیمت خونه داری اومدم ، تو یه خونه عالی رو مجانی در اختیار من گذاشتی و بهم نگفتی ، این عذاب وجدان منو میکشه !"
چشمای جئون لحظه ای پر شد ، این دختر فرشته ای در زمینه ی شیطان بود
نگاهش مهربون شد و شیرین ، میخواست همین جا جلوی این زن انقدر ببوستش که جایی نبوسیدا باقی نمونه
" پس...اوممم برای جبران شام میام پیشت ، چطوره؟ اینطوری هم شما عذاب وجدان نداری هم من غذای خوشمزه شما رو میچشم" a,t
دختر کم توقعی بود ، هرگز چیز زیادی از دنیا به جز آرامش نخواست و در حق آدمای خوب و آدمای بد خوبی کرد
" خدا ازت راضی باشه دختر ، سختی توی زندگیت نبینی الهی"
اما این زن چی می دونست که دختر توی آغوشش با سختی بزرگ شده نه خوشبختی !
برگشت و با نگاه مهربون جئون روبهرو شد
"چیه ؟" a,t
" فقط خوشحالم که عاشق آدم درستی شدم " jk
اخم کرد
" طعنه میزنی ؟" a,t
خندید و اشاره ای به ساعت کرد
" چیزی تا شب نمونده ، بریم خونه خسته شدی " jj
وارد خونه شد و به آغوش برادرش پرواز کرد
محکم بغلش کرد که خنده ی برادرش بلند شد
" خوش اومدی فسقلی !" il sung
" یاااا ایشش، اومدم خبر خوب بهت بدم که زدی توی ذوقم " a,t
خندید و موهای پخش توی صورتش لمس کرد
" بگو ببینم جوجه ی زشت ، چه خراب کاری کردی باز؟" il sung
سرفه مصلحتی سر داد که برادرش تازه متوجه حضور جئون شدو اخماش توی هم رفت
۳۳.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.