پارت ۳۹
ویو لیا:
(یک ماه بعد)
این یه ماه خیلی سریع گذشت طوری که خودمم متوجه نشدم چطور گذشت توی این یک ماه جونکوک همش تدارکات شب عروسی رو میدید
روز عروسی بود و با صدای آلارم گوشیم از خواب پاشدم و خیلی سریع از جام پریدم اونقد سریع داشتم میدوییدم تو دستشویی که پام پیچ خورد و خوردم زمین (منم بودم اینقد خرذوق میشدم😭) از دستشویی اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم و از پله ها رفتم پایین
_مامان خدافظ (با عجله)
مامان لیا: خیلی خب حالا دختر خودتو نکشی الان داری کجا میری
_هیچی دیگه جونکوک گفت منتظره دم در تا بریم آرایشگاه (با عجله و نفس نفس)
مامان لیا: خیلی خب باشه خدافظ
سریع دوییدم تو حیاط عمارت و در رو باز کردم که دیدم جونکوک دم در با ماشینش منتظره رفتم و سوار شدم
_ووییییی سلام جونکوک
+سلام بیب چرا اینقد هُلی
_دارم از خوشحالی بال درمیارم کوک
+تو خودت فرشته ای و بال داری
_باشه نمکدون حالا بریم تا دیر نشده
جونکوک گاز داد و رفتیم رسیدیم دم در آرایشگاه و من لبای جونکوک رو آروم بوسیدم و باهاش خدافظی کردم
رفتم داخل سالن آرایشگاه که خیلی بزرگ بود روی یکی از صندلی ها نشستم و چند نفر اومدن تا میکاپم کنن
آرایشگر: چه دختر نازی
_مرسی
آرایشگر: تو خودت همینجوری خوشگلی نیازی به آرایش نداری دختر
_مرسی خانم فقط لطفا میکاپم زیاد غلیظ نباشه
آرایشگر: چشم عزیزم
شروع کرد منو میکاپ کردن و تقریبا آخرای میکاپم بود که زنگ زدم به دوستام تا بیان
(برش زمانی به وقتی که دوستاش اومدن)
یونا: وای عین ماه شدی دختر
یجی: من هنوز نرفتم آرایشگاه بزار همینجا منم میکاپ کنن
یونا: یجی حسودی نکن دیگه
یجی: چی حسودی کنم عمرا خب میکاپ کرده خوشگل شده دیگه
_بیخیال اصن (خنده)
بعد میکاپم موهام رو درست کردن و بعد هم لباسم رو پوشیدم (عکس ناخن و لباس و موهای لیا رو میزارم)
بعد از اینکه کارم تموم شد دوتا از بادیگاردای کوک اومدن دنبالم و رفتیم به عمارت کوک چون قرار بود اونجا عروسی باشع و منم مشکلی نداشتم چون عمارتش خیلی بزرگ بود
رفتم تو عمارت و هنوز مهمونا نیومده بودن
........................
(یک ماه بعد)
این یه ماه خیلی سریع گذشت طوری که خودمم متوجه نشدم چطور گذشت توی این یک ماه جونکوک همش تدارکات شب عروسی رو میدید
روز عروسی بود و با صدای آلارم گوشیم از خواب پاشدم و خیلی سریع از جام پریدم اونقد سریع داشتم میدوییدم تو دستشویی که پام پیچ خورد و خوردم زمین (منم بودم اینقد خرذوق میشدم😭) از دستشویی اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم و از پله ها رفتم پایین
_مامان خدافظ (با عجله)
مامان لیا: خیلی خب حالا دختر خودتو نکشی الان داری کجا میری
_هیچی دیگه جونکوک گفت منتظره دم در تا بریم آرایشگاه (با عجله و نفس نفس)
مامان لیا: خیلی خب باشه خدافظ
سریع دوییدم تو حیاط عمارت و در رو باز کردم که دیدم جونکوک دم در با ماشینش منتظره رفتم و سوار شدم
_ووییییی سلام جونکوک
+سلام بیب چرا اینقد هُلی
_دارم از خوشحالی بال درمیارم کوک
+تو خودت فرشته ای و بال داری
_باشه نمکدون حالا بریم تا دیر نشده
جونکوک گاز داد و رفتیم رسیدیم دم در آرایشگاه و من لبای جونکوک رو آروم بوسیدم و باهاش خدافظی کردم
رفتم داخل سالن آرایشگاه که خیلی بزرگ بود روی یکی از صندلی ها نشستم و چند نفر اومدن تا میکاپم کنن
آرایشگر: چه دختر نازی
_مرسی
آرایشگر: تو خودت همینجوری خوشگلی نیازی به آرایش نداری دختر
_مرسی خانم فقط لطفا میکاپم زیاد غلیظ نباشه
آرایشگر: چشم عزیزم
شروع کرد منو میکاپ کردن و تقریبا آخرای میکاپم بود که زنگ زدم به دوستام تا بیان
(برش زمانی به وقتی که دوستاش اومدن)
یونا: وای عین ماه شدی دختر
یجی: من هنوز نرفتم آرایشگاه بزار همینجا منم میکاپ کنن
یونا: یجی حسودی نکن دیگه
یجی: چی حسودی کنم عمرا خب میکاپ کرده خوشگل شده دیگه
_بیخیال اصن (خنده)
بعد میکاپم موهام رو درست کردن و بعد هم لباسم رو پوشیدم (عکس ناخن و لباس و موهای لیا رو میزارم)
بعد از اینکه کارم تموم شد دوتا از بادیگاردای کوک اومدن دنبالم و رفتیم به عمارت کوک چون قرار بود اونجا عروسی باشع و منم مشکلی نداشتم چون عمارتش خیلی بزرگ بود
رفتم تو عمارت و هنوز مهمونا نیومده بودن
........................
۲۵.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.