تک پارتی از نامجونی
کنارِ مشت مشت خاکِ سرد نشسته بود
دور از همه..تنها!
انگشت هاش رو توی خاک فرو برد و سرش رو پایین گرفت..
خاک ها از بین انگشت هاش لغزیدن و به پایین فرو ریختن.
با صدایی که تار و پودش میلرزید با خاکِ سرد و مشکی صحبت کرد: جواب من این بود پریزادِ من؟ باید چهرهِ فریبندت رو با دست های خودم به خاک می سپردم؟؟ میترسم که دیگه نتونم توی هیچ کجا از زندگیم پیدات کنم!
اشک هاش که گونه های قرمزش رو فتح کرده بودن روی لباسِ مشکیش جا خوش کردن
گردنبندت رو که اسمش روش حک شده بود توی دستش گرفت و اسمش رو لب زد: نامجونی!!
نگاه پر از غمش رو به تپهِ خاکی که روی تن تو ریخته شده بود داد و با بغض زمزمه کرد: گل اقاقیای من..بوی ترانه های گمشده ام رو میدی هنوز!
میخوام تو خونه ایی زندگی کنم که تو اونجا باشی..
تمام بیست و هشت سال زندگیم بیهوده بود!؟ اره..بیهوده بود! ....
تنِ قدرتمندش با باد هایی که برگ های درخت سبز رنگ کنارش رو به زمین فرود میاورد لغزید..!
آروم آروم لب زد: حتی آفتاب هم دیگه بال هایی که تو بهم دادی رو میسوزونه..کاش تو الان پیشم بودی و گرمم میکردی..حاضرم با دمای آغوش تو بسوزم!
اشک هاش مثل شبنم روی گلبرگ گل رز بود..
احساس این رو داشت که انگار از پنجرهِ بلندی آویزون شده و معلق توی هوا مونده..
درون ذهنش که وارد میشدی پر از خاطرات و داستان و تصویر ها بود..که مثل پازل،وقتی که به هم وصل میشدن خاطراتی رو برای قلبِ مُردهِ نامجونی زنده میکرد..
تنها لمس های ا.ت بود که خاکستری که تمام ذهن و قلبش رو پوشونده بود رو پاک میکرد
انگشت هاش رو بین گلبرگ های روی خاک کشید و ادامه داد: دست هام پر از جست و جو های بیهوده اس!! شب توی وجودم پیدا شده کیم ا.ت شی!
صدای سنگریزه های اطرافم رو میشنوم: تا ابدیت غم!! کنار قبر..چه انتظار بیهوده ایی دارم که دوباره برگردی پیشم! مرمر سیاه برای شب های سیاهِت پیدا میکنم..
و من با خاطراتت دوباره به آفتاب آلوده میشم..!
توی خاطراتت مثل مِه گم میشم و به امید آغوشی دوباره نفس میکشم پریزادِ عزیزِ من!
شاید به زودی توی آغوشت جای خودم باشه!...
آخرین گلبرگ رو روی خاک گذاشت و با چشم های نم دار به تمام راهی که اومده بود خیره شد..
از روی خاک بلند شد و بدون خداحافظی از کنار سنگ قبر گذشت
(یکمش موند پارت بعد)
دور از همه..تنها!
انگشت هاش رو توی خاک فرو برد و سرش رو پایین گرفت..
خاک ها از بین انگشت هاش لغزیدن و به پایین فرو ریختن.
با صدایی که تار و پودش میلرزید با خاکِ سرد و مشکی صحبت کرد: جواب من این بود پریزادِ من؟ باید چهرهِ فریبندت رو با دست های خودم به خاک می سپردم؟؟ میترسم که دیگه نتونم توی هیچ کجا از زندگیم پیدات کنم!
اشک هاش که گونه های قرمزش رو فتح کرده بودن روی لباسِ مشکیش جا خوش کردن
گردنبندت رو که اسمش روش حک شده بود توی دستش گرفت و اسمش رو لب زد: نامجونی!!
نگاه پر از غمش رو به تپهِ خاکی که روی تن تو ریخته شده بود داد و با بغض زمزمه کرد: گل اقاقیای من..بوی ترانه های گمشده ام رو میدی هنوز!
میخوام تو خونه ایی زندگی کنم که تو اونجا باشی..
تمام بیست و هشت سال زندگیم بیهوده بود!؟ اره..بیهوده بود! ....
تنِ قدرتمندش با باد هایی که برگ های درخت سبز رنگ کنارش رو به زمین فرود میاورد لغزید..!
آروم آروم لب زد: حتی آفتاب هم دیگه بال هایی که تو بهم دادی رو میسوزونه..کاش تو الان پیشم بودی و گرمم میکردی..حاضرم با دمای آغوش تو بسوزم!
اشک هاش مثل شبنم روی گلبرگ گل رز بود..
احساس این رو داشت که انگار از پنجرهِ بلندی آویزون شده و معلق توی هوا مونده..
درون ذهنش که وارد میشدی پر از خاطرات و داستان و تصویر ها بود..که مثل پازل،وقتی که به هم وصل میشدن خاطراتی رو برای قلبِ مُردهِ نامجونی زنده میکرد..
تنها لمس های ا.ت بود که خاکستری که تمام ذهن و قلبش رو پوشونده بود رو پاک میکرد
انگشت هاش رو بین گلبرگ های روی خاک کشید و ادامه داد: دست هام پر از جست و جو های بیهوده اس!! شب توی وجودم پیدا شده کیم ا.ت شی!
صدای سنگریزه های اطرافم رو میشنوم: تا ابدیت غم!! کنار قبر..چه انتظار بیهوده ایی دارم که دوباره برگردی پیشم! مرمر سیاه برای شب های سیاهِت پیدا میکنم..
و من با خاطراتت دوباره به آفتاب آلوده میشم..!
توی خاطراتت مثل مِه گم میشم و به امید آغوشی دوباره نفس میکشم پریزادِ عزیزِ من!
شاید به زودی توی آغوشت جای خودم باشه!...
آخرین گلبرگ رو روی خاک گذاشت و با چشم های نم دار به تمام راهی که اومده بود خیره شد..
از روی خاک بلند شد و بدون خداحافظی از کنار سنگ قبر گذشت
(یکمش موند پارت بعد)
۲۴.۵k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.