روزی که ات و ته تنها شدن چه اتفاقی افتاد(پارت چهارم)
روزهمون شب ات و تهیونگ دوست صمیمی شدن اما تهیونگ از ته یه در خواستی کرد تهیونگ به ات گفت ازت یه درخواستی دارم ات گفت چه در خواستی تهیونگ گفت میدونی من خون میخورم یعنی خونشام هستم ات گفت شوخی میکنی من باور نمیکنم تهیونگ گفت باورمش سخته اما من خون ادم میخورم ات شوکه شده نمیتوتست باور کنه همنین حرفی رو که تهیونگ بهش زده اخرشب وقتی تنها بودن ات و تهیونگ ات گفت من سرم درد میکنه میرم بخوابم تهیونگ گفت برو وقتی ات رفت تو اتاق داشت میرفت تو تختخواب بخوابه تهیونگ از پشت در به ات زل زد و نگاش کرد وقتی ات خوابید تهیونگ رفت تو اتاق در اتاق رو بست پرید بهش تا بتونه خون ات رو بخوره
ات : کمکم کنید کمکم کنید نجاتم بدید
تهیونگ : ساکت شو
تهیونگ دید که ات جیغ و داد میزنه دست و پای ات رو بست و دهنشو بست و لباس ات رو پاره کرد که بتونه خون بخونه ات طفلک چشماش پر از اشک بود و جونی براش نمونده بود وقتی خون داشت میخورد تهیونگ ات بیحال افتاده بود زمین کاری نمیتونست انجام بده نفساش تنگ شده بود و هق هق گریه میکرد
امیدوارم خوشتون اومده باشه (لطفا کامنت بزارید)
لایک ۳
کامنت ۴
فالور ۵
ات : کمکم کنید کمکم کنید نجاتم بدید
تهیونگ : ساکت شو
تهیونگ دید که ات جیغ و داد میزنه دست و پای ات رو بست و دهنشو بست و لباس ات رو پاره کرد که بتونه خون بخونه ات طفلک چشماش پر از اشک بود و جونی براش نمونده بود وقتی خون داشت میخورد تهیونگ ات بیحال افتاده بود زمین کاری نمیتونست انجام بده نفساش تنگ شده بود و هق هق گریه میکرد
امیدوارم خوشتون اومده باشه (لطفا کامنت بزارید)
لایک ۳
کامنت ۴
فالور ۵
۷.۱k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.