part 152
#part_152
#فرار
منو از فکر بیرون کشید
- یه چیزی فکرتو مشغول کرده عروسکم نمیخوای به من بگی ؟
چشمامو بستمو دوباره باز کردم باید بگم تاکی همینجوری تو افکارم دست و پا بزنم یه حس قوی بهم میگفت میتونم به این زن مهربون اعتماد کنم با شک و تردید و استرس گفتم
-خب...اخه کتی جون یه چیزی این وسط درست نیست شما روز اولی که همو دیدیم یادتون هست ؟؟
کتی جون یکم تو فکر رفت و سرشو به معنی اره تکون داد منم ادامه دادم
- اون روز شما از ارسلان گله کردید که چرا با اینکه اینهمه عاشق منه نگفته که ما محرم شدیم یادتونه ؟؟
موشکافانه خیره شدم بهش میشد تو چهرش تعجب و سردرگمی رو دید منم شیر شدمو ادامه دادم
- خب نسبت به اون حرفتون الان صحبت صیغه یکم مسخره نیست ؟؟
کتی جون سکوت کرد و متفکر بهم خیره شد نگران بودم کم کم داشتم به نتیجه های عجیبی میرسیدم حرفای کتی جون دوتا شد اون قبول کرد که اون روز اون حرفو زده پس یعنی ارسلان راجب صیغه بهش گفته بود مگه اینکه وای خدا نکنه .....یعنی ...یعنی کتی جون فهمیده دروغ گفتیم که محرمیم تو شرایط بدی بودم گیج و مضطرب خیره شده بودم که کتی جون یکم به همین منوال گذشت یهو کتی جون دستشو از دور شونم برداشت و سر شو انداخت پایین متعجب بهش خیره شدم نگاه مستقیمش به زمین بود و چیزی نمیگفت کم کم داشتم دیوونه میشدم که صداش و لحن ارومش یکم دلگرمم کرد
- ارسلان شخصیت پیچیدشو از پدرش به ارث برده هیچوقت سر از کاراش در نیوردم چون از همون بچگی اونقدر باهوش و تودار بود که حتی منی که مادرش بودمم تک و توک از کاراش سردرمیوردم
لبخند تلخی زد و ادامه داد
- ولی تو کل زندگیش با همه مستقل بودنش هیچوقت کار خطایی نکرد همیشه جوری رفتار کرد که هیچکس جرعت دخالت تو زندگیشو نداشته باشه پاشو کج نزاشت همیشه هم پیشرفت کرد توی همه ی کاراش بعد فوت پدرش نتونستم این جا طاقت بیارم به معنای واقعی کلمه شکستم خواستم برم از اینجا تا راحت تر بتونم تو یک محیط جدید زندگیمو دوباره بسازم زمینو زمانو بهم دوختم تا تک پسرمم با خودم ببرم من بعد پدرش به ارسلان خیلی وابسته بودم نمیتونستم بزارم شو برم ولی خوب حریفشم نشدم بلاخره مادرش بودم و نگران تنها چیزی که دلمو گرم میکرد این بود که اون پسر بچه تخس و بداخلاق الان واسه خودش مردی شده میتونه از پس خودش و زندگیش بربیاد ولی بازم دلم راضی نشد چون میدونستم تنهاست هیچوقت زیر بار ازدواج نرفت دخترای زیادی منتظر نیم نگاهش بودن ولی نفرت و بیخیالیش نسبت به زنا خیلی منو میترسوند
#فرار
منو از فکر بیرون کشید
- یه چیزی فکرتو مشغول کرده عروسکم نمیخوای به من بگی ؟
چشمامو بستمو دوباره باز کردم باید بگم تاکی همینجوری تو افکارم دست و پا بزنم یه حس قوی بهم میگفت میتونم به این زن مهربون اعتماد کنم با شک و تردید و استرس گفتم
-خب...اخه کتی جون یه چیزی این وسط درست نیست شما روز اولی که همو دیدیم یادتون هست ؟؟
کتی جون یکم تو فکر رفت و سرشو به معنی اره تکون داد منم ادامه دادم
- اون روز شما از ارسلان گله کردید که چرا با اینکه اینهمه عاشق منه نگفته که ما محرم شدیم یادتونه ؟؟
موشکافانه خیره شدم بهش میشد تو چهرش تعجب و سردرگمی رو دید منم شیر شدمو ادامه دادم
- خب نسبت به اون حرفتون الان صحبت صیغه یکم مسخره نیست ؟؟
کتی جون سکوت کرد و متفکر بهم خیره شد نگران بودم کم کم داشتم به نتیجه های عجیبی میرسیدم حرفای کتی جون دوتا شد اون قبول کرد که اون روز اون حرفو زده پس یعنی ارسلان راجب صیغه بهش گفته بود مگه اینکه وای خدا نکنه .....یعنی ...یعنی کتی جون فهمیده دروغ گفتیم که محرمیم تو شرایط بدی بودم گیج و مضطرب خیره شده بودم که کتی جون یکم به همین منوال گذشت یهو کتی جون دستشو از دور شونم برداشت و سر شو انداخت پایین متعجب بهش خیره شدم نگاه مستقیمش به زمین بود و چیزی نمیگفت کم کم داشتم دیوونه میشدم که صداش و لحن ارومش یکم دلگرمم کرد
- ارسلان شخصیت پیچیدشو از پدرش به ارث برده هیچوقت سر از کاراش در نیوردم چون از همون بچگی اونقدر باهوش و تودار بود که حتی منی که مادرش بودمم تک و توک از کاراش سردرمیوردم
لبخند تلخی زد و ادامه داد
- ولی تو کل زندگیش با همه مستقل بودنش هیچوقت کار خطایی نکرد همیشه جوری رفتار کرد که هیچکس جرعت دخالت تو زندگیشو نداشته باشه پاشو کج نزاشت همیشه هم پیشرفت کرد توی همه ی کاراش بعد فوت پدرش نتونستم این جا طاقت بیارم به معنای واقعی کلمه شکستم خواستم برم از اینجا تا راحت تر بتونم تو یک محیط جدید زندگیمو دوباره بسازم زمینو زمانو بهم دوختم تا تک پسرمم با خودم ببرم من بعد پدرش به ارسلان خیلی وابسته بودم نمیتونستم بزارم شو برم ولی خوب حریفشم نشدم بلاخره مادرش بودم و نگران تنها چیزی که دلمو گرم میکرد این بود که اون پسر بچه تخس و بداخلاق الان واسه خودش مردی شده میتونه از پس خودش و زندگیش بربیاد ولی بازم دلم راضی نشد چون میدونستم تنهاست هیچوقت زیر بار ازدواج نرفت دخترای زیادی منتظر نیم نگاهش بودن ولی نفرت و بیخیالیش نسبت به زنا خیلی منو میترسوند
۲.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.