پارت 90
اما و مما نداریم؛ همین که گفتم
رفت و اشک دِم مشک من رو ندید!
به سمت مامان برگشتم که با ناراحتی آهی کشید. دستش رو
گرفتم.
مامان- دخترم تو مطمئنی از انتخابت؟
محکم و قاطع سر تکون دادم.
ت :آره مامان، خیلی وقته!
مامان ت :باشه عزیزکم، صبحانت خوردی؟
ت :آره مامان جان، من برم بالا.
مامان ت: برو.
بلند شدم و به اتاقم رفتم. این رروزهاکلا خواب همه جام رو
گرفته بود اما الان دیگه وقت درس خوندنه
]جیمین[
از کارگاه بیرون اومدم. کار لیا هم تموم شد؛ باالخره تونستم
ردش کنم، اون هم با تهدید.
ماشین رو حرکت دادم که گوشیم زنگ خورد
جیمین: بله!
صدای هیون توی گوشم پیچید:
هیون : سلام داداش.
جیمین: سلام ، چیزی شده؟
هیون: داداش پستچی یه جعبه کوچولو برات آورده؛ نمیدونم چیه!
با یادآوری سفارشم، گفتم:
جیمین: آهان! هیون تو امضا کن بگیر بزار تو اتاقم، میام؛ میبرم.
هیون: حله داداش.
جیمین : فعلا.
هیون:فعلا.
قطع کردم و به سمت خونه بابا اینا رفتم که یهو
توجهم به یه زن جلب شد که داشت برام دست تکون میداد.
اخم هام توهم رفت که داد زد گفت:
- کمکم کن اقا
ماشین رو متوقف کردم و پیاده شدم.
جیمین :چی شده؟
ناشناس: آقا بچم تب کرده، میشه کمکم کنی ببرمش بیمارستان؟!
با اخم خیره بهش شدم.
جیمین :راه رو نشونم بده.
ناشناس: خیلی ممنونم اقا
حرکت کرد که پشت سرش رفتم؛ اون هم به یه خونه متروکه
نزدیک شد. در رو باز کرد و کنار ایستاد، به تو اشاره زد و
گفت:
ناشناس: بفرمایید.
وارد شدم که اون هم وارد شد. خواستم به سمتش برگردم که
چیز تیزی توی گردنم فرو رفت و یه تاریکی مطلق...
***
ناشناس: خب کی پول من رو میدین، من که براتون آوردمش.
- باشه میدم، حالا برو.
ناشناس: فقط زود بده.
-باش برو.
صدای چندتا قدم و بعدش بستن در... چشمهام رو آهسته باز
کردم اما با دیدن کسی که روبهروم بود، چشم هام گرد شد.
رفت و اشک دِم مشک من رو ندید!
به سمت مامان برگشتم که با ناراحتی آهی کشید. دستش رو
گرفتم.
مامان- دخترم تو مطمئنی از انتخابت؟
محکم و قاطع سر تکون دادم.
ت :آره مامان، خیلی وقته!
مامان ت :باشه عزیزکم، صبحانت خوردی؟
ت :آره مامان جان، من برم بالا.
مامان ت: برو.
بلند شدم و به اتاقم رفتم. این رروزهاکلا خواب همه جام رو
گرفته بود اما الان دیگه وقت درس خوندنه
]جیمین[
از کارگاه بیرون اومدم. کار لیا هم تموم شد؛ باالخره تونستم
ردش کنم، اون هم با تهدید.
ماشین رو حرکت دادم که گوشیم زنگ خورد
جیمین: بله!
صدای هیون توی گوشم پیچید:
هیون : سلام داداش.
جیمین: سلام ، چیزی شده؟
هیون: داداش پستچی یه جعبه کوچولو برات آورده؛ نمیدونم چیه!
با یادآوری سفارشم، گفتم:
جیمین: آهان! هیون تو امضا کن بگیر بزار تو اتاقم، میام؛ میبرم.
هیون: حله داداش.
جیمین : فعلا.
هیون:فعلا.
قطع کردم و به سمت خونه بابا اینا رفتم که یهو
توجهم به یه زن جلب شد که داشت برام دست تکون میداد.
اخم هام توهم رفت که داد زد گفت:
- کمکم کن اقا
ماشین رو متوقف کردم و پیاده شدم.
جیمین :چی شده؟
ناشناس: آقا بچم تب کرده، میشه کمکم کنی ببرمش بیمارستان؟!
با اخم خیره بهش شدم.
جیمین :راه رو نشونم بده.
ناشناس: خیلی ممنونم اقا
حرکت کرد که پشت سرش رفتم؛ اون هم به یه خونه متروکه
نزدیک شد. در رو باز کرد و کنار ایستاد، به تو اشاره زد و
گفت:
ناشناس: بفرمایید.
وارد شدم که اون هم وارد شد. خواستم به سمتش برگردم که
چیز تیزی توی گردنم فرو رفت و یه تاریکی مطلق...
***
ناشناس: خب کی پول من رو میدین، من که براتون آوردمش.
- باشه میدم، حالا برو.
ناشناس: فقط زود بده.
-باش برو.
صدای چندتا قدم و بعدش بستن در... چشمهام رو آهسته باز
کردم اما با دیدن کسی که روبهروم بود، چشم هام گرد شد.
۷.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.