پرنس بی احساس
part:4
از زبان ا/ت:
بعد از اینکه مطمئن شدم همه ی نقاشی و نوشته هام سوختن سعی کردم کتاب رو تموم کنم ولی انگار تمام اون چند فصل توی یک کتاب خلاصه شده بود
هرچی میخوندم بیشتر می خندیدم به نوشتم((منم اینجوریم😂))
آخه چرا همچین چرت و پرتایی رو نوشتم
در همین حین صدای در اومد
با تعجب با خودم گفتم: یعنی کی میتونه باشه؟
در رو باز کردم که همسایه هام رو دیدم جمع شده بودن دم در خونم
چه خبره؟
با تعجب گفتم: س...لام...چیزی شده؟
یکیشون گفت: ا/ت عزیزم ببخشید ولی این دوتا مرد با تو کار دارن
گفتم: کدوم مردا؟
ناگهان از میون اونهمه جمعیتِ همسایه هام دوتا مرد هیکلی و غول پیکر وارد شدن و شروع کردن به بستن دستام که با اخم گفتم: چیکار می کنید؟ برای چی دستام رو می بندین؟
یکیشون گفت: خانم کیم ا/ت؟
گفتم: ب..بله خودمم
ادامه داد: شما به دستور ملکه بزرگ بازداشت هستید
ای خاکک عالم توی سرم ...
گفتم: اشتباه شده من گناهی نکردم که
خیلی جدی نگاه کرد و گفت: متاسفانه این دستور ملکه هستش
دیگه هیچی نگفتم آخرش که جام زندانه پس بدون هیچ حرف دیگه ای گفتم: درسته
روم نمیشد توی صورت های گیج و مبهوت همسایه هام نگاه کنم اینبار دیگه واقعا آبروم رفت ...تا الان همه چیز سخت بود ولی...ولی الان دیگه غیر قابل توصیف میشد
توی قفس میله ای زندانی شدم که به دوتا اسب وصل بود و چرخ داشت
تا شروع به حرکت کرد توی قفسم به اهالی روستا زل زده بودم که با تمسخر بهم می خندیدن و شایعه سازی می کردن...اما من فقط یه داستان نوشته بودم ..باید انقد تحقیر می شدم؟
نزدیکای غروب بود که نصف بیشتر راه رو رفته بودن و من هم توی همین قفس به غروب آفتابم زل می زدم ... شاید این آخرین باری باشه که می بینمش
در همین حین شمشیر طلایی رنگی وارد سقف چوبی قفس شد و سوراخش کرد
یا پرنس جونگ کوک اینجوری قراره بمیرم؟؟(مثلهمون یاعلی خودمون ا/ت توکف کوکه-_-)
بعد از چند ثانیه قفس باز شد و مردی سیاه پوش وارد و شد و دستشو سمتم دراز کرد وگفت: با من بیا
یا پرنس جونگ کوک چقد ترسیده بودم این دیگه کیهههه چرا باید باهاش برمممم؟
انقدر ترسیده بودم که فقط به چشمای سیاهش که معلوم بودن زل زده بودم که مچ دستمو گرفت و گفت: باید خودم ببرمت؟
براید استایل بغلم کرد و گفت: اگه نمیخوای بمیری سفت بچسب
گردنشو سفت گرفتم که گفت: آفرین کیم ا/ت
اسمم هممم میدونه ...یا پرنس جونگ کوک من زنده بمونم شیرینی پخش می کنممم
قفس درحال حرکت بود و با زمین فاصله زیادی داشت که باعث میشد بدتر بترسم همین که از قفس بیرون پرید دیدم تار و تاریک شد و دیگه خاموشی...
از زبان ا/ت:
بعد از اینکه مطمئن شدم همه ی نقاشی و نوشته هام سوختن سعی کردم کتاب رو تموم کنم ولی انگار تمام اون چند فصل توی یک کتاب خلاصه شده بود
هرچی میخوندم بیشتر می خندیدم به نوشتم((منم اینجوریم😂))
آخه چرا همچین چرت و پرتایی رو نوشتم
در همین حین صدای در اومد
با تعجب با خودم گفتم: یعنی کی میتونه باشه؟
در رو باز کردم که همسایه هام رو دیدم جمع شده بودن دم در خونم
چه خبره؟
با تعجب گفتم: س...لام...چیزی شده؟
یکیشون گفت: ا/ت عزیزم ببخشید ولی این دوتا مرد با تو کار دارن
گفتم: کدوم مردا؟
ناگهان از میون اونهمه جمعیتِ همسایه هام دوتا مرد هیکلی و غول پیکر وارد شدن و شروع کردن به بستن دستام که با اخم گفتم: چیکار می کنید؟ برای چی دستام رو می بندین؟
یکیشون گفت: خانم کیم ا/ت؟
گفتم: ب..بله خودمم
ادامه داد: شما به دستور ملکه بزرگ بازداشت هستید
ای خاکک عالم توی سرم ...
گفتم: اشتباه شده من گناهی نکردم که
خیلی جدی نگاه کرد و گفت: متاسفانه این دستور ملکه هستش
دیگه هیچی نگفتم آخرش که جام زندانه پس بدون هیچ حرف دیگه ای گفتم: درسته
روم نمیشد توی صورت های گیج و مبهوت همسایه هام نگاه کنم اینبار دیگه واقعا آبروم رفت ...تا الان همه چیز سخت بود ولی...ولی الان دیگه غیر قابل توصیف میشد
توی قفس میله ای زندانی شدم که به دوتا اسب وصل بود و چرخ داشت
تا شروع به حرکت کرد توی قفسم به اهالی روستا زل زده بودم که با تمسخر بهم می خندیدن و شایعه سازی می کردن...اما من فقط یه داستان نوشته بودم ..باید انقد تحقیر می شدم؟
نزدیکای غروب بود که نصف بیشتر راه رو رفته بودن و من هم توی همین قفس به غروب آفتابم زل می زدم ... شاید این آخرین باری باشه که می بینمش
در همین حین شمشیر طلایی رنگی وارد سقف چوبی قفس شد و سوراخش کرد
یا پرنس جونگ کوک اینجوری قراره بمیرم؟؟(مثلهمون یاعلی خودمون ا/ت توکف کوکه-_-)
بعد از چند ثانیه قفس باز شد و مردی سیاه پوش وارد و شد و دستشو سمتم دراز کرد وگفت: با من بیا
یا پرنس جونگ کوک چقد ترسیده بودم این دیگه کیهههه چرا باید باهاش برمممم؟
انقدر ترسیده بودم که فقط به چشمای سیاهش که معلوم بودن زل زده بودم که مچ دستمو گرفت و گفت: باید خودم ببرمت؟
براید استایل بغلم کرد و گفت: اگه نمیخوای بمیری سفت بچسب
گردنشو سفت گرفتم که گفت: آفرین کیم ا/ت
اسمم هممم میدونه ...یا پرنس جونگ کوک من زنده بمونم شیرینی پخش می کنممم
قفس درحال حرکت بود و با زمین فاصله زیادی داشت که باعث میشد بدتر بترسم همین که از قفس بیرون پرید دیدم تار و تاریک شد و دیگه خاموشی...
۲۰.۳k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.