گس لایتر/پارت ۲۹۱
اسلاید بعد: جونگکوک و بایول در خانه.
روز بعد:
لباسش رو پوشیده و آماده بود و قرار بود یه ماشین تشریفات از کمپانی دنبال خودش و جیمین بیاد...
تا رسیدن ماشین تشریفات بیست دقیقه فرصت داشت... روی تخت نشست...
دیدار دیروز خودش و جونگکوک رو مرور میکرد... حرفاش که برای اولین بار از دهنش شنیده بود و باعث تعجبش شده بودن...
از هر جنبه ای که بهش فکر میکرد نمیتونست اونو ببخشه... ولی دلش میسوخت از اینکه اینقدر تنها شده...
چشمای سیاه تیله ایش که از اشک لبریز بود رو از نظر گذروند... نگاهش پر از صداقت بود! از اعماق قلبش حرف میزد...
زیر لب زمزمه کرد: "متاسفم... دلم شکسته تر از چیزیه که به این سادگی بتونم ببخشمت!"
توی افکار خودش بود که در اتاقش باز شد...
خانم جی وون وارد شد...
-خانوم.... ماشین رسید!
بایول: باشه اومدم...
********************************************
دسته ی گلی که خریده بود رو روی صندلی بغل دستش گذاشت و ماشینشو روشن کرد...
با اینکه میدونست کسی منتظرش نیست و از دیدنش خوشحال نمیشن اما بازم ترجیح میداد بره... کنجکاو بود ببینتش! وقتی تمرکز دوربینا روی اون میومد و در برابر فلش عدسی ها مثل یه قطعه الماس میدرخشید... دیدنی بود!....
برای لحظه ای چشمشو روی هم گذاشت و به خاطر آورد...دیروز رو که به سمتش قدم برمیداشت...
اونقدر نزدیکش بود که گرمای تنش رو حس میکرد...
و دوباره قلبش به درد اومد از اینکه بایول خودش رو عقب میکشید و ازش فراری بود...
اگر از این نمیترسید که بیشتر ناراحتش کنه قطعا میون بازهاش محصورش میکرد و میبوسیدش تا غبار دلتنگیش رو از روی دل پاک کنه...
به راه افتاد تا به موقع به مراسم برسه...
****************************************
همراه جیمین توی ماشین بود...
در سکوت بیرون رو نگاه میکرد که با حس دستای جیمین نگاهشو از خیابون گرفت...
جیمین: خوبی؟...
لبخند مصنوعی ای زد و زیر لب جواب داد
-اوهوم
جیمین: اصلا بازیگر خوبی نیستی
-جدی؟... انقد واضح بود؟
جیمین: آره... یادت باشه خیلی وقته که میشناسمت... دیگه در این حد رو متوجه میشم... حالا بگو چرا ناراحتی؟
-همون چیزای همیشگی! ... اوضاع آشفته ی زندگیم
جیمین: اگر یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
-نه... بگو
جیمین: توی زندگیم یه شبایی داشتم که فک میکردم تا صبح زنده نمیمونم... از شدت ناراحتی... آشفتگی... غم!
ولی میدونی چی شد؟... همش گذشت... و تا امروز که پیش توام زندگیم ادامه پیدا کرد... بعد از اینم همینه... هم غم میگذره... هم شادی
-حرف زدن باهات لذت بخشه... کلماتت... لحن آرومت... بهم قوت قلب میده
جیمین: خوشحالم که این حسو داری... پس امشبو لبخند بزن و خوش باش... بقیشم تو یه چشم به هم زدن میگذره....
صورت بایول بدون تغییر موند... دستشو سمت چونش برد و با شیطنت گفت:
جیمین: هی... بخند دیگه... انقد سخته؟...
لبخندی روی لبش نشست که واقعی بود... با دیدن صورت مهربون و دلنشین جیمین شی نمیشد تصنعی خندید...
***************************************
روز بعد:
لباسش رو پوشیده و آماده بود و قرار بود یه ماشین تشریفات از کمپانی دنبال خودش و جیمین بیاد...
تا رسیدن ماشین تشریفات بیست دقیقه فرصت داشت... روی تخت نشست...
دیدار دیروز خودش و جونگکوک رو مرور میکرد... حرفاش که برای اولین بار از دهنش شنیده بود و باعث تعجبش شده بودن...
از هر جنبه ای که بهش فکر میکرد نمیتونست اونو ببخشه... ولی دلش میسوخت از اینکه اینقدر تنها شده...
چشمای سیاه تیله ایش که از اشک لبریز بود رو از نظر گذروند... نگاهش پر از صداقت بود! از اعماق قلبش حرف میزد...
زیر لب زمزمه کرد: "متاسفم... دلم شکسته تر از چیزیه که به این سادگی بتونم ببخشمت!"
توی افکار خودش بود که در اتاقش باز شد...
خانم جی وون وارد شد...
-خانوم.... ماشین رسید!
بایول: باشه اومدم...
********************************************
دسته ی گلی که خریده بود رو روی صندلی بغل دستش گذاشت و ماشینشو روشن کرد...
با اینکه میدونست کسی منتظرش نیست و از دیدنش خوشحال نمیشن اما بازم ترجیح میداد بره... کنجکاو بود ببینتش! وقتی تمرکز دوربینا روی اون میومد و در برابر فلش عدسی ها مثل یه قطعه الماس میدرخشید... دیدنی بود!....
برای لحظه ای چشمشو روی هم گذاشت و به خاطر آورد...دیروز رو که به سمتش قدم برمیداشت...
اونقدر نزدیکش بود که گرمای تنش رو حس میکرد...
و دوباره قلبش به درد اومد از اینکه بایول خودش رو عقب میکشید و ازش فراری بود...
اگر از این نمیترسید که بیشتر ناراحتش کنه قطعا میون بازهاش محصورش میکرد و میبوسیدش تا غبار دلتنگیش رو از روی دل پاک کنه...
به راه افتاد تا به موقع به مراسم برسه...
****************************************
همراه جیمین توی ماشین بود...
در سکوت بیرون رو نگاه میکرد که با حس دستای جیمین نگاهشو از خیابون گرفت...
جیمین: خوبی؟...
لبخند مصنوعی ای زد و زیر لب جواب داد
-اوهوم
جیمین: اصلا بازیگر خوبی نیستی
-جدی؟... انقد واضح بود؟
جیمین: آره... یادت باشه خیلی وقته که میشناسمت... دیگه در این حد رو متوجه میشم... حالا بگو چرا ناراحتی؟
-همون چیزای همیشگی! ... اوضاع آشفته ی زندگیم
جیمین: اگر یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
-نه... بگو
جیمین: توی زندگیم یه شبایی داشتم که فک میکردم تا صبح زنده نمیمونم... از شدت ناراحتی... آشفتگی... غم!
ولی میدونی چی شد؟... همش گذشت... و تا امروز که پیش توام زندگیم ادامه پیدا کرد... بعد از اینم همینه... هم غم میگذره... هم شادی
-حرف زدن باهات لذت بخشه... کلماتت... لحن آرومت... بهم قوت قلب میده
جیمین: خوشحالم که این حسو داری... پس امشبو لبخند بزن و خوش باش... بقیشم تو یه چشم به هم زدن میگذره....
صورت بایول بدون تغییر موند... دستشو سمت چونش برد و با شیطنت گفت:
جیمین: هی... بخند دیگه... انقد سخته؟...
لبخندی روی لبش نشست که واقعی بود... با دیدن صورت مهربون و دلنشین جیمین شی نمیشد تصنعی خندید...
***************************************
۲۰.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.