سرنوشت نفرین شده...
پارت 40
گربه با یه نگاه که وادفاک خاصی توش بود نگام کرد. انگار میگفت: تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود.
وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت خونه وقتی رفتم داخل و میخواستم درو ببندم متوجه شدم گربه هم با من اومده بود.
سریع رفتم آشپزخونه و یه تیکه گوشت اوردم براش انداختم و درو بستم و اومدم خونه.
پری زمانی به شب
کوک بهم گفته بود حاظر شم چون قراره شب بریم یجایی.
منم یه لباس ساده پوشیدم که اونقدرا هم باز نبود ولی پاهام بیرون بود.
اومد دنبالم و رفتیم به یه مهمونی. تو راه همش مخشو خوردم و راجب دیشب باهاش بحث کردم که رسیدیم به مهمونی.
اونجا هم اتفاق خاصی نیفتاد و من چسب صندلیم بودم. اما اکسم رو هم دیدم و اونجا بود که فهمیدم برادر شانه ولی اهمیتی ندادم.
کوک بهم گفت که میخواد بره قمار کنه چون دلش خواسته و دقیقا با همون اکسم این کارو کرد و نمیدونم اون تو گوش کوک چی خوند که کوک خیلی عصبی اومد پیشم و گفت پاشو بریم.
-بردی؟
خیلی سرد جواب داد.
+اوهوم.
-پسس... چرا عصبی؟
+عصبی نیستم.
دیگه چیزی نگفتم. معلوم بود که خیلی عصبیه. از مهمونی اومدیم بیرون و تو ماشین نمیدونم چی شد که کوک بحث شان و داداششو کشید.
+گفته بودی که با یکی قبلا رابطه داشتی. ولی کاش همون اول میگفتی برادر شان بود.(اسمی به ذهنم نمیاد خودتون یه اسم بزارید براش)
-خب من که نمیدونستم برادر شانه منم امشب فهمیدم. من فقط گفتم که خیلی شبیه هم بودن الانم همینو میگم.
+اینارو ولش. چرا اون مرتیکه اینقدر شر و ور میگه؟ اینکه میگه چند تا اختلال روانی داری و چند شخصیتی هستی و این چرندیات، واقعیه؟
-اون اینارو گفته؟ باورم نمیشه. اون یه چیز چرت گفته تو چرا باور کردی کوک؟!
+همم... اوکی.
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم.
-کوک؟
+هوم؟
-چیزی شده؟ کوک...بگو که نسبت به من شکاک نشدی...
+نشدم.
خیلی سرد جواب میداد.
-دروغ نگو کوک. باهام رو راست باش خواهش میکنم.
خوردیم به چراغ قرمز و کوک برگشت نگام کرد.
+خیلی خب. بخوام رو راست باشم باید بگم که...اره، شکاک شدم.
-کوک...جدی جدی حرفای اونو باور کردی؟ یعنی...اینقدر من برات ناشناختم که به چند تا حرف فروختیم؟
+نفروختمت گفتم شکاکم.
کاملا سرد بود. با بغض گفتم.
-ولی کوک.
سرد تر از قبل گفت.
+پیاده میشی؟
میدونستم اون عوضی خیلی بیشتر از این حرفا کوک رو نسبت به من شکاک کرده.
-چی؟
+پیاده شو. نیاز دارم تنها باشم.
-ولی...پیاده شم...کجا برم کوک؟ چته کوک چیشده؟
با چشمای بی حس نگام کرد و قفل درارو باز کرد.
+پیاده شو.
دیگه چیزی نگفتم. کم مونده بود اشکام سرازیر شن که درو باز کردم و پیاده شدم. دقیقا بعد بستن در چراغ سبز شد و کوک با سرعت از اونجا دور شد.
باورم نمیشد چیکار کرد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
گربه با یه نگاه که وادفاک خاصی توش بود نگام کرد. انگار میگفت: تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود.
وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت خونه وقتی رفتم داخل و میخواستم درو ببندم متوجه شدم گربه هم با من اومده بود.
سریع رفتم آشپزخونه و یه تیکه گوشت اوردم براش انداختم و درو بستم و اومدم خونه.
پری زمانی به شب
کوک بهم گفته بود حاظر شم چون قراره شب بریم یجایی.
منم یه لباس ساده پوشیدم که اونقدرا هم باز نبود ولی پاهام بیرون بود.
اومد دنبالم و رفتیم به یه مهمونی. تو راه همش مخشو خوردم و راجب دیشب باهاش بحث کردم که رسیدیم به مهمونی.
اونجا هم اتفاق خاصی نیفتاد و من چسب صندلیم بودم. اما اکسم رو هم دیدم و اونجا بود که فهمیدم برادر شانه ولی اهمیتی ندادم.
کوک بهم گفت که میخواد بره قمار کنه چون دلش خواسته و دقیقا با همون اکسم این کارو کرد و نمیدونم اون تو گوش کوک چی خوند که کوک خیلی عصبی اومد پیشم و گفت پاشو بریم.
-بردی؟
خیلی سرد جواب داد.
+اوهوم.
-پسس... چرا عصبی؟
+عصبی نیستم.
دیگه چیزی نگفتم. معلوم بود که خیلی عصبیه. از مهمونی اومدیم بیرون و تو ماشین نمیدونم چی شد که کوک بحث شان و داداششو کشید.
+گفته بودی که با یکی قبلا رابطه داشتی. ولی کاش همون اول میگفتی برادر شان بود.(اسمی به ذهنم نمیاد خودتون یه اسم بزارید براش)
-خب من که نمیدونستم برادر شانه منم امشب فهمیدم. من فقط گفتم که خیلی شبیه هم بودن الانم همینو میگم.
+اینارو ولش. چرا اون مرتیکه اینقدر شر و ور میگه؟ اینکه میگه چند تا اختلال روانی داری و چند شخصیتی هستی و این چرندیات، واقعیه؟
-اون اینارو گفته؟ باورم نمیشه. اون یه چیز چرت گفته تو چرا باور کردی کوک؟!
+همم... اوکی.
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم.
-کوک؟
+هوم؟
-چیزی شده؟ کوک...بگو که نسبت به من شکاک نشدی...
+نشدم.
خیلی سرد جواب میداد.
-دروغ نگو کوک. باهام رو راست باش خواهش میکنم.
خوردیم به چراغ قرمز و کوک برگشت نگام کرد.
+خیلی خب. بخوام رو راست باشم باید بگم که...اره، شکاک شدم.
-کوک...جدی جدی حرفای اونو باور کردی؟ یعنی...اینقدر من برات ناشناختم که به چند تا حرف فروختیم؟
+نفروختمت گفتم شکاکم.
کاملا سرد بود. با بغض گفتم.
-ولی کوک.
سرد تر از قبل گفت.
+پیاده میشی؟
میدونستم اون عوضی خیلی بیشتر از این حرفا کوک رو نسبت به من شکاک کرده.
-چی؟
+پیاده شو. نیاز دارم تنها باشم.
-ولی...پیاده شم...کجا برم کوک؟ چته کوک چیشده؟
با چشمای بی حس نگام کرد و قفل درارو باز کرد.
+پیاده شو.
دیگه چیزی نگفتم. کم مونده بود اشکام سرازیر شن که درو باز کردم و پیاده شدم. دقیقا بعد بستن در چراغ سبز شد و کوک با سرعت از اونجا دور شد.
باورم نمیشد چیکار کرد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۷.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.