تک پارتی جیمینا
تک پارتی جیمینا
وقتی حامله ای میترسی بگی
ات 2 ساله دوست دختر جیمین
ات ویو*
چند وقته هی حالم بد میشه جیمین با کارای کمپانی سرش شلوغه رفتم دکتر
د: خانم تبریک میگم شما باردارید
ات:خ خ خ خیلی م ممنون
اومدم بیرون چجوری ب جیمین بگم
براش یه سوپرایز اماده میکردم
افتم یه جعبه خریدم
رفتم خونه توی کاغذ طراحی کردم پ روش نوشتم( بابا شدنت مبارک ) بعد یهو به فکر رفتم نکنه بچه رو نخواد نکنه مجبورم کنه ولش کنم کاغذ رو گزاشتم تو جعبه و گذاشتمش تو کمد
نمیدونستم باید بهش بگم یا نه
جیمین ویو*
امروز خیلی خستم رفتم خونه
ات؛ جیمین باید یچیزی رو بهت بگم
جیمین؛: ات خیلی خستم بزار واس بعدا
ات؛ اخه خیلی مهمه
جیمین: ات بعدا
ات: ولی..
جیمین: ات کری گفتم بعدا ( داد)
ات ویو*
اون تا حالا باهام اینجوری حرف نزده بود
بغض کردم و جلوی تلویزیون نشستم پاهامو بغل کردم
جیمین ویو*
رفتم توی اتاق کمد و باز کردم یه جعبه دیدم بازش کردم
اون اون توش نوشته بود بابا شدنت مبارک
یعنی ات حامله بود
سریع رفتم پایین
جیمین: ات این چیه( بغض)
ات ویو*
سرمو بردم بالا دیدم ورقه طراحیم دستشه
ات: جیمین میتونم
خودممfaith ویو
تا اومد چیزی بگه بغلش کرده بود و باهم ازدواج کرد و بچه رو بدنیا اوردن یه دختر به اسم سانا
وقتی حامله ای میترسی بگی
ات 2 ساله دوست دختر جیمین
ات ویو*
چند وقته هی حالم بد میشه جیمین با کارای کمپانی سرش شلوغه رفتم دکتر
د: خانم تبریک میگم شما باردارید
ات:خ خ خ خیلی م ممنون
اومدم بیرون چجوری ب جیمین بگم
براش یه سوپرایز اماده میکردم
افتم یه جعبه خریدم
رفتم خونه توی کاغذ طراحی کردم پ روش نوشتم( بابا شدنت مبارک ) بعد یهو به فکر رفتم نکنه بچه رو نخواد نکنه مجبورم کنه ولش کنم کاغذ رو گزاشتم تو جعبه و گذاشتمش تو کمد
نمیدونستم باید بهش بگم یا نه
جیمین ویو*
امروز خیلی خستم رفتم خونه
ات؛ جیمین باید یچیزی رو بهت بگم
جیمین؛: ات خیلی خستم بزار واس بعدا
ات؛ اخه خیلی مهمه
جیمین: ات بعدا
ات: ولی..
جیمین: ات کری گفتم بعدا ( داد)
ات ویو*
اون تا حالا باهام اینجوری حرف نزده بود
بغض کردم و جلوی تلویزیون نشستم پاهامو بغل کردم
جیمین ویو*
رفتم توی اتاق کمد و باز کردم یه جعبه دیدم بازش کردم
اون اون توش نوشته بود بابا شدنت مبارک
یعنی ات حامله بود
سریع رفتم پایین
جیمین: ات این چیه( بغض)
ات ویو*
سرمو بردم بالا دیدم ورقه طراحیم دستشه
ات: جیمین میتونم
خودممfaith ویو
تا اومد چیزی بگه بغلش کرده بود و باهم ازدواج کرد و بچه رو بدنیا اوردن یه دختر به اسم سانا
۴۷.۵k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.