☆مرگ یا عشق☆ part²⁶
ویو ا.ت
از خونه زدم بیرون و رفتم سمت خیابونا همینجوری واس خودم راه میرفتم و ذهنم و خالی میکردم نمیخواستم ب چیزی فک کنم. میخواستم برای چن ساعت هم شده ب چیزی فک نکنم و فقط راه برم. اما مگ میشد همش ترس اینو داشتم ک بلایی سر خودمو پسرا بیاد نکنه بزنه زیر قولش هوففف. آخه این قاتل عوضی با من چ مشکلی داره. یهو آسمون ابری شد و منو یاد بچگی هام انداخت ک عاشق بارون بودم و وقتی هوا ابری میشد خیلی خوشحال میشدم و با خودم میگفتم قراره بارون بیاد ولی هیچوقت بارون نمیومد همینجوری ب راهم ادامه دادم ک بارون گرفت باورم نمیشد بالاخره با ابری شدن هوا بارون اومد همه جا خلوت بود هوا تاریک شده بود و چراغ های نارنجی روشن شده بودن من عاشق شبم مخصوصا اگ بارونی باشه. رفتم زیر بارون و خودمو سپردم ب خیابونا و بارون بعد از چن ساعت ک همونجوری زیر بارون بودم حس کردم یکی اینجاس چشمامو باز کردم و دیدم جیمینه اومد سمتم
جیمین:ا.ت چیکار میکنی دیوونه شدی
ا.ت:اره*خنده
جیمین:دیوونه*خنده
ا.ت:بیا حال میده
ویو جیمین
گف باهاش برم زیر بارون و منم رفتم
دستم و گرفته بود و باهم میدویدیم زیر بارون جفتمون خیس شده بودیم ا.ت میخندید و منم چون ا.ت خوشحال بود خیلی خوشحال بودم بعد یکم دویدن خسته شدم
جیمین:ا.ت. وایسا*نفس نفس
ا.ت:خسته شدی. ب این زودی. *خنده
ا.ت:بایدم خسته بشی موچی ک جاش زیر بارون نیس. مگ ن موچی *خنده
جیمین:......*خنده
جیمین:دیگ بسه بیا بریم سرما میخوریم
ا.ت:پیاده بریم
جیمین:نه
ا.ت:تلوخداااا*مظلوم
جیمین:خیلی خب باشه خودتو مظلوم نکن*خنده
ا.ت:هوراا
بعد اومد و بغلم کرد
ا.ت:موچی خوب*لبخند
راه افتادیم سمت خونه. توراه یکم میدویدیم یکم راه میرفتیم بعد از چن مین رسیدیم
ا.ت:من میرم لباسامو عوض کنم و سریع میام پیشت
جیمین:باشه*لبخند
ویو ا.ت
رفتن لباسمو عوض کردم و ی لباس راحت پوشیدم (اسلایداول) و گوشیمو ورداشتم و رفتم سمت اتاق جیمین درو باز کردم تو اتاق نبود منم رفتم تو حموم قایم بشم تا بترسونمش ک یهو دیدم جیمین از حموم اومد بیرون و منو ترسوند
جیمین:......*جررررر خوردن
مثلا من میخواستم بترسونمش اما اون منو ترسوند
داشت همینجوری میخندید ک گوشیم زنگ خورد
❤️🔚🩶
💬🔚💭
از خونه زدم بیرون و رفتم سمت خیابونا همینجوری واس خودم راه میرفتم و ذهنم و خالی میکردم نمیخواستم ب چیزی فک کنم. میخواستم برای چن ساعت هم شده ب چیزی فک نکنم و فقط راه برم. اما مگ میشد همش ترس اینو داشتم ک بلایی سر خودمو پسرا بیاد نکنه بزنه زیر قولش هوففف. آخه این قاتل عوضی با من چ مشکلی داره. یهو آسمون ابری شد و منو یاد بچگی هام انداخت ک عاشق بارون بودم و وقتی هوا ابری میشد خیلی خوشحال میشدم و با خودم میگفتم قراره بارون بیاد ولی هیچوقت بارون نمیومد همینجوری ب راهم ادامه دادم ک بارون گرفت باورم نمیشد بالاخره با ابری شدن هوا بارون اومد همه جا خلوت بود هوا تاریک شده بود و چراغ های نارنجی روشن شده بودن من عاشق شبم مخصوصا اگ بارونی باشه. رفتم زیر بارون و خودمو سپردم ب خیابونا و بارون بعد از چن ساعت ک همونجوری زیر بارون بودم حس کردم یکی اینجاس چشمامو باز کردم و دیدم جیمینه اومد سمتم
جیمین:ا.ت چیکار میکنی دیوونه شدی
ا.ت:اره*خنده
جیمین:دیوونه*خنده
ا.ت:بیا حال میده
ویو جیمین
گف باهاش برم زیر بارون و منم رفتم
دستم و گرفته بود و باهم میدویدیم زیر بارون جفتمون خیس شده بودیم ا.ت میخندید و منم چون ا.ت خوشحال بود خیلی خوشحال بودم بعد یکم دویدن خسته شدم
جیمین:ا.ت. وایسا*نفس نفس
ا.ت:خسته شدی. ب این زودی. *خنده
ا.ت:بایدم خسته بشی موچی ک جاش زیر بارون نیس. مگ ن موچی *خنده
جیمین:......*خنده
جیمین:دیگ بسه بیا بریم سرما میخوریم
ا.ت:پیاده بریم
جیمین:نه
ا.ت:تلوخداااا*مظلوم
جیمین:خیلی خب باشه خودتو مظلوم نکن*خنده
ا.ت:هوراا
بعد اومد و بغلم کرد
ا.ت:موچی خوب*لبخند
راه افتادیم سمت خونه. توراه یکم میدویدیم یکم راه میرفتیم بعد از چن مین رسیدیم
ا.ت:من میرم لباسامو عوض کنم و سریع میام پیشت
جیمین:باشه*لبخند
ویو ا.ت
رفتن لباسمو عوض کردم و ی لباس راحت پوشیدم (اسلایداول) و گوشیمو ورداشتم و رفتم سمت اتاق جیمین درو باز کردم تو اتاق نبود منم رفتم تو حموم قایم بشم تا بترسونمش ک یهو دیدم جیمین از حموم اومد بیرون و منو ترسوند
جیمین:......*جررررر خوردن
مثلا من میخواستم بترسونمش اما اون منو ترسوند
داشت همینجوری میخندید ک گوشیم زنگ خورد
❤️🔚🩶
💬🔚💭
۵.۰k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.