جرقه ی آتش part 1
جرقه ی آتش پارت یک
شخصیت فعلی Taehyung / manila
ژانر: تاریخی - ماجراجویی - علمی تخیلی - اسمات
مانیلا : گرما پوست صورتم میسوزوند
انگار هیچ صد آفتابی نمیتونه با گرمای بیابون مصر مقاومت کنه
پلکام ریز کردم تا چشمام رو از آفتاب تند تیز نجات بدم
با هر قدمی که بر می داشتم شدت گرفتن جریان خونم احساس میکردم امروز قرار بود سرنوشتم تغییر بدم اونم با یه احتمال زیر یک درصد!
به مقصد مورد نظر رسیدیم همراه تیم ایستادم گوش به حرفای رهبر تیم سپردم
ر ت : خیلی خب بچها میبینم حسابی همتون هیجان دارید الان قراره پا به نقطه ای بزاریم که تاحالا هیچ کس نذاشته و اگه دستخوش سرنوشت بشیم همراه پیدا کردن تیکه ای از تاریخ اسم خودمون رو هم در تاریخ ثبت کنیم با آرزو موفقیت برای بیست ششمین گروه تجسس
مانیلا : رهبر تیم درحالی که امید وار بود اما بازم یاد آوری کرد که بیست پنج گروه قبل ما نتونستن ما چطور بتونیم
انگار همین جملات کافی بود تا دل سرد بشم
حرکت تیم به سمت دریچه زمینی افکارم از هم باز کرد نذاشت به نا امیدی ادامه بدم
با کمک هم از دریچه پایین رفتیم تو طول مسیر نشونه گذاری تیم های قبلی میدیدیم
خودمون با سطحی که بشه پا گذاشت رسوندیم چراغ ها رو روشن کردیم شروع به حرکت کردیم
محتاطانه همچی زیر نظر داشتم
یک ساعت بعد -
یک ساعت در حال پیدا روی بودیم بیشتر به اعماق زمین رفتیم پوچ بودن این مکان داشت باورم میشد که به یه سه راهی رسیدیم
خودمون رو معطل نکردیم به سه گروه تقسیم شدیم با داریو ( داریو یه اسم ایتالیایی هستش و همراه مانیلا اهل ایتالیاست )
انگار ما راه سخت انتخاب کردیم از سر آشیبی پایین رفتیم و دوباره یه پیاده روی طولانی شروع کردیم .....
خودش بود... بلاخره.... انگار این همه تلاش نتیجه داد ....
اون ورودی یه معبد بود
اشک شوق تو چشمام میشد دید
سرعتم زیاد کردم که با گرفته شدن دستم متوقف شد داریو بود...
داریو : صبر کن آروم تر معلوم نیست اونجا چه خبره
سرمو به نشونه نه تکون دادم گفتم : خیلی وقته منتظر این لحظم از ورودی رد شدم ....
دیوار های اطراف پر از نقاشی بود فهمشون چالش برانگیز اما آسون بود
اما..
چرا فقط یه چهار دیواری با کلی نقاشی بود ؟!
بازم امیدم نا امید شد
صدای داریو شنیدم که میگفت : به چه چیزی رسیدیم
با حرص نگاهش کردم گفتم : این بنظرت خوبه ؟؟؟؟
تاییدش کرد بیشتر حرصم گرفت
به نقاشیا زل زدم که داریو صدام زد
برگشتم سمتش گفتم بله ؟
داریو : من که چیزی نگفتم
گفتم : الان صدام کردی
اون گفت نه باز اسمم شنیدم وحشت زده شده بودم داریو شروع کرد به ور ور کردن قاطی کردم یه مشت حواله صورتش کردم باعث شد خون ازش بچکه زمین بیوفته
گفتم : راحت شدی ؟؟
به سمت خروجی رفتم که زمین شروع به لرزیدن کرد....
شخصیت فعلی Taehyung / manila
ژانر: تاریخی - ماجراجویی - علمی تخیلی - اسمات
مانیلا : گرما پوست صورتم میسوزوند
انگار هیچ صد آفتابی نمیتونه با گرمای بیابون مصر مقاومت کنه
پلکام ریز کردم تا چشمام رو از آفتاب تند تیز نجات بدم
با هر قدمی که بر می داشتم شدت گرفتن جریان خونم احساس میکردم امروز قرار بود سرنوشتم تغییر بدم اونم با یه احتمال زیر یک درصد!
به مقصد مورد نظر رسیدیم همراه تیم ایستادم گوش به حرفای رهبر تیم سپردم
ر ت : خیلی خب بچها میبینم حسابی همتون هیجان دارید الان قراره پا به نقطه ای بزاریم که تاحالا هیچ کس نذاشته و اگه دستخوش سرنوشت بشیم همراه پیدا کردن تیکه ای از تاریخ اسم خودمون رو هم در تاریخ ثبت کنیم با آرزو موفقیت برای بیست ششمین گروه تجسس
مانیلا : رهبر تیم درحالی که امید وار بود اما بازم یاد آوری کرد که بیست پنج گروه قبل ما نتونستن ما چطور بتونیم
انگار همین جملات کافی بود تا دل سرد بشم
حرکت تیم به سمت دریچه زمینی افکارم از هم باز کرد نذاشت به نا امیدی ادامه بدم
با کمک هم از دریچه پایین رفتیم تو طول مسیر نشونه گذاری تیم های قبلی میدیدیم
خودمون با سطحی که بشه پا گذاشت رسوندیم چراغ ها رو روشن کردیم شروع به حرکت کردیم
محتاطانه همچی زیر نظر داشتم
یک ساعت بعد -
یک ساعت در حال پیدا روی بودیم بیشتر به اعماق زمین رفتیم پوچ بودن این مکان داشت باورم میشد که به یه سه راهی رسیدیم
خودمون رو معطل نکردیم به سه گروه تقسیم شدیم با داریو ( داریو یه اسم ایتالیایی هستش و همراه مانیلا اهل ایتالیاست )
انگار ما راه سخت انتخاب کردیم از سر آشیبی پایین رفتیم و دوباره یه پیاده روی طولانی شروع کردیم .....
خودش بود... بلاخره.... انگار این همه تلاش نتیجه داد ....
اون ورودی یه معبد بود
اشک شوق تو چشمام میشد دید
سرعتم زیاد کردم که با گرفته شدن دستم متوقف شد داریو بود...
داریو : صبر کن آروم تر معلوم نیست اونجا چه خبره
سرمو به نشونه نه تکون دادم گفتم : خیلی وقته منتظر این لحظم از ورودی رد شدم ....
دیوار های اطراف پر از نقاشی بود فهمشون چالش برانگیز اما آسون بود
اما..
چرا فقط یه چهار دیواری با کلی نقاشی بود ؟!
بازم امیدم نا امید شد
صدای داریو شنیدم که میگفت : به چه چیزی رسیدیم
با حرص نگاهش کردم گفتم : این بنظرت خوبه ؟؟؟؟
تاییدش کرد بیشتر حرصم گرفت
به نقاشیا زل زدم که داریو صدام زد
برگشتم سمتش گفتم بله ؟
داریو : من که چیزی نگفتم
گفتم : الان صدام کردی
اون گفت نه باز اسمم شنیدم وحشت زده شده بودم داریو شروع کرد به ور ور کردن قاطی کردم یه مشت حواله صورتش کردم باعث شد خون ازش بچکه زمین بیوفته
گفتم : راحت شدی ؟؟
به سمت خروجی رفتم که زمین شروع به لرزیدن کرد....
۴.۴k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.