MY ONLY LOVE
پارت 7
( ویو یورا )
صبح شده بود از رو تخت بلند شدم حالم گرفته بود انگار یچیزی کم بود
خوب معلومه کم بود ریکی دیگه نبود
اماده شدمو رفتم مدرسه دیدم هانا و جسی تو راه رو وایسادن انگار میخاستن یه خبر بد بدن
بعد از یکم درگیری با خودم رسیدم پیششون
هانا : یورا باید یه خبر بد بهت بدم
یورا : ریکی از مدرسه رفته ؟
جسی :اره تو از کجا میدونی
یورا : دیروز بهم گفت
هانا : اها . میگم خوبی
با بغض نگاش کردم .انتظار داشت خوب باشم
یورا : من عالیم
و بعد رفتم
(ویو هانا )
جسی :خودتم میدونی اون به ریکی وابسته بود خوب یادته با چه ذوقی راجب ریکی حرف میزد
هانا :ولی اون که عاشقش نیست
جسی : از کجا مطمعنی .اصن تاحالا ازش پرسیدی
هانا : نه
که زنگ خورد
هانا : بیا بریم
جسی : باشه
سر کلاس بودیم من و یونا پیش هم بودیم و جسی و لیسا پیش هم یورا همیشه پیش ریکی بود ولی خوب الان جای ریکی خالی بود و یورا تنها میشست.
سرش تو دفتر نقاشیش بود وقتی حالش داغون بود میرفت و تو دفتر نقاشیش یه مشت خط خطی عجیب غریب میکشید
به دخترا داستانو گفتم
لیسا : بیا بریم پیشش
یونا : اره اینجوری بهتره باش
بعد فوری بلند شدیمو رفتیم پیشش
( ویو یورا )
تو خیال خودم بودم که متوجه شدم دخترا پیشمن
جسی : سلام مکنه کوچولو خوبی؟
یورا : من فقط چند ماه ازتون کوچیکترم
لیسا : بازم مکنه ای
هانا : بچه ها نظرتون چیه امشب بیاین خونه ما با هم وقت بگذرونیم
یونا : من که موافقم
جسی : منم همینطور
لیسا : یورا تو هم میای ؟
یورا : شاید
لیسا : هعی قرار نیست بخاطر یه پسر دق کنی
بهش چشم غره رفتم که خودش فهمید چه غلطی کرده
لیسا : ببخشید بانو حالا میای
یورا : باشه
یونا :هوراااااااااا قراره خوش بگذره
جسی : اوهوم
(ویو ریکی )
سر کلاس بودم
ایشششششششش چقد که این معلم خوصوصیا سخت گیرن ولی خوبه با لباسی که می خوام میتونم باشم و تو اتاق خودمم
معلم : اقای ریکی دقت کنین
ریکی : باشه
با خودم حرف میزدمو معلمو مسخره میکرم که یاد یورا افتادم هر وقت تو کلاس میخاستم معلمو اذیت کنم در حد مرگ حرص میخورد و استرس داشت که لو نرم
هعی دیگه اون پیشم نمیشینه حالا خودمم و خودم
ببخشید دیر شد اینم پارت 7
شرط پارت بعد
لایک :10
دنبال کننده : 3 نفر
( ویو یورا )
صبح شده بود از رو تخت بلند شدم حالم گرفته بود انگار یچیزی کم بود
خوب معلومه کم بود ریکی دیگه نبود
اماده شدمو رفتم مدرسه دیدم هانا و جسی تو راه رو وایسادن انگار میخاستن یه خبر بد بدن
بعد از یکم درگیری با خودم رسیدم پیششون
هانا : یورا باید یه خبر بد بهت بدم
یورا : ریکی از مدرسه رفته ؟
جسی :اره تو از کجا میدونی
یورا : دیروز بهم گفت
هانا : اها . میگم خوبی
با بغض نگاش کردم .انتظار داشت خوب باشم
یورا : من عالیم
و بعد رفتم
(ویو هانا )
جسی :خودتم میدونی اون به ریکی وابسته بود خوب یادته با چه ذوقی راجب ریکی حرف میزد
هانا :ولی اون که عاشقش نیست
جسی : از کجا مطمعنی .اصن تاحالا ازش پرسیدی
هانا : نه
که زنگ خورد
هانا : بیا بریم
جسی : باشه
سر کلاس بودیم من و یونا پیش هم بودیم و جسی و لیسا پیش هم یورا همیشه پیش ریکی بود ولی خوب الان جای ریکی خالی بود و یورا تنها میشست.
سرش تو دفتر نقاشیش بود وقتی حالش داغون بود میرفت و تو دفتر نقاشیش یه مشت خط خطی عجیب غریب میکشید
به دخترا داستانو گفتم
لیسا : بیا بریم پیشش
یونا : اره اینجوری بهتره باش
بعد فوری بلند شدیمو رفتیم پیشش
( ویو یورا )
تو خیال خودم بودم که متوجه شدم دخترا پیشمن
جسی : سلام مکنه کوچولو خوبی؟
یورا : من فقط چند ماه ازتون کوچیکترم
لیسا : بازم مکنه ای
هانا : بچه ها نظرتون چیه امشب بیاین خونه ما با هم وقت بگذرونیم
یونا : من که موافقم
جسی : منم همینطور
لیسا : یورا تو هم میای ؟
یورا : شاید
لیسا : هعی قرار نیست بخاطر یه پسر دق کنی
بهش چشم غره رفتم که خودش فهمید چه غلطی کرده
لیسا : ببخشید بانو حالا میای
یورا : باشه
یونا :هوراااااااااا قراره خوش بگذره
جسی : اوهوم
(ویو ریکی )
سر کلاس بودم
ایشششششششش چقد که این معلم خوصوصیا سخت گیرن ولی خوبه با لباسی که می خوام میتونم باشم و تو اتاق خودمم
معلم : اقای ریکی دقت کنین
ریکی : باشه
با خودم حرف میزدمو معلمو مسخره میکرم که یاد یورا افتادم هر وقت تو کلاس میخاستم معلمو اذیت کنم در حد مرگ حرص میخورد و استرس داشت که لو نرم
هعی دیگه اون پیشم نمیشینه حالا خودمم و خودم
ببخشید دیر شد اینم پارت 7
شرط پارت بعد
لایک :10
دنبال کننده : 3 نفر
۲.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.