خب پارت ۲ لایک یادت نره خوشگل من
توضیح:اسلاید اول لباسیه که شما می پوشید واسلاید دوم لباسیه که دازای می پوشه (نکته ا/ت با دازای روی یه تخت می خوابن)
از زبان راوی
ا/ت: وای چه بزرگه 😲
دازای: آره
ا/ت:چه عجب جوابمو دادی 😏
دازای با این حرف ا/ت عصبی میشه ا/ت رو میندازه رو تخت روش خیمه میندازه و میگه
دازای:میبینم موش کوچولو زبونشو وا کرده حالا باهاش چیکار کنم
ا/ت گوجه شد (آخی بچم اولین بارشه🤭)
دازای محکم چونه ا/ت گرفت آورد نزدیک
بعد محکم لباشو گاز گرفت ا/ت داشت به دازای با سرخی تمام نگاه میکرد 😂
دازای:این گاز یادت باشه که پا تو از گیلیمت دراز تر نکنی😈مگرنه دفعه ی بعد یجور دیگه تنبیه میشی ا/ت به نشانه باشه سرشو تکون داد😐 بعد دازای از روش پا شد به ا/ت گفت دازای:امروز ساعت ۸ مراسم خوش آمد گویی داریم دیر نکنی
ا/ت: مراسم خوش آمد گویی چیه؟🤨
دازای :یه مراسم برای سوگند خوردن که نشون میدی به مافیا وفاداری😎
ا/ت: باشه☺
*پرش زمانی به ساعت ۷:۴۰ دقیقه
ا/ت:وای دیر شد😥😫(لباس ا/ت رو بالا گفتم)
ا/ت وارد اتاق شد که کیفشو برداره که دازای رو درحال بستن دکمه لباسش دید😲😳 (نکته هنوز دکمه هارو نبسته بود و سی.سبک هاش معلوم بود🤤)
ا/ت بدونه این که دازای بهفهمه نگاش میکرد که دازای اومد سمت در ا/ت سریع خودشو یه جوری نشون داد انگار تازه رسیده دم در اتاق 🙃
دازای:چیکار میکردی🤔
ا/ت:اومدم کیفمو بردارم 🙂
دازای:باشه بیا اینم کیفت😇
از زبان ا/ت
کیفمو داد دستم 🙁ولی برگشت بهم گفت
دازای:وایسا باهم بریم😉
من:باشه
واستادم تا بیاد وقتی اومد دیدم بایه تیپه خیلی کراش اومد بیرن (اسلاید دوم لباس دازای)
دازای:ا/ت بریم
من:باشه
رفتیم پایین تقریبا ساعت۷:۵۸ بود به موقع رفته بودیم دازای منو با اعضای مافیا آشنا کرد بعدش کی با هیگوچی کویو و کیوکا گین خوش گذروندیم بعد مهمونی من سوگندمو خردم و عضو رسمی شدم بعد همه داشتن حرف میزدن یهو چشم به آکوتاگاوا افتاد دیدم هیگوچی رو برد بالا اروم دمبالشون رفتم دیدم رفتن توی یه اتاق درم قفل کردن😥(دوستان منحرف شوید😈) بعد یه صدایی از اتاق اومد
ا/ت در ذهن خود(حاجی این صدای ناله کردن هیگوچیه نکنه دارن اون تو عبادت میکنن😮😈)
از زبان دازای
نشسته بودم دیدم ا/ت داره دمباله آکوتاگاوا و هیگوچی میره🤔 رفتم دمبالش دیدم پای گوش وایستاد داره به یه چیزی گوش میده رفتم جلو یهو از پشت گرفتمش توگوشش گفتم دازای : داری چیکارتنهایی میکنی 😈
سرخ شد برگشت بهم خیره شده بود اومد نزدیک دم گوشم گفت ا/ت: به هیگوچی کمک کن😖 گفتم دازای:چرا 🤨گفت ا/ت:آکوتاگاوا داره با هیگوچی یه کارایی میکنه که هیگوچی دردش میاد🤯
اززبان ا/ت
همین که اینو بهش گفتم منو بلند کرد برد اتاق
بهم گفت دازای :لباساتو عوض کن من بیرون منتظرم من گفتم ا/ت:وا..
از زبان راوی
ا/ت: وای چه بزرگه 😲
دازای: آره
ا/ت:چه عجب جوابمو دادی 😏
دازای با این حرف ا/ت عصبی میشه ا/ت رو میندازه رو تخت روش خیمه میندازه و میگه
دازای:میبینم موش کوچولو زبونشو وا کرده حالا باهاش چیکار کنم
ا/ت گوجه شد (آخی بچم اولین بارشه🤭)
دازای محکم چونه ا/ت گرفت آورد نزدیک
بعد محکم لباشو گاز گرفت ا/ت داشت به دازای با سرخی تمام نگاه میکرد 😂
دازای:این گاز یادت باشه که پا تو از گیلیمت دراز تر نکنی😈مگرنه دفعه ی بعد یجور دیگه تنبیه میشی ا/ت به نشانه باشه سرشو تکون داد😐 بعد دازای از روش پا شد به ا/ت گفت دازای:امروز ساعت ۸ مراسم خوش آمد گویی داریم دیر نکنی
ا/ت: مراسم خوش آمد گویی چیه؟🤨
دازای :یه مراسم برای سوگند خوردن که نشون میدی به مافیا وفاداری😎
ا/ت: باشه☺
*پرش زمانی به ساعت ۷:۴۰ دقیقه
ا/ت:وای دیر شد😥😫(لباس ا/ت رو بالا گفتم)
ا/ت وارد اتاق شد که کیفشو برداره که دازای رو درحال بستن دکمه لباسش دید😲😳 (نکته هنوز دکمه هارو نبسته بود و سی.سبک هاش معلوم بود🤤)
ا/ت بدونه این که دازای بهفهمه نگاش میکرد که دازای اومد سمت در ا/ت سریع خودشو یه جوری نشون داد انگار تازه رسیده دم در اتاق 🙃
دازای:چیکار میکردی🤔
ا/ت:اومدم کیفمو بردارم 🙂
دازای:باشه بیا اینم کیفت😇
از زبان ا/ت
کیفمو داد دستم 🙁ولی برگشت بهم گفت
دازای:وایسا باهم بریم😉
من:باشه
واستادم تا بیاد وقتی اومد دیدم بایه تیپه خیلی کراش اومد بیرن (اسلاید دوم لباس دازای)
دازای:ا/ت بریم
من:باشه
رفتیم پایین تقریبا ساعت۷:۵۸ بود به موقع رفته بودیم دازای منو با اعضای مافیا آشنا کرد بعدش کی با هیگوچی کویو و کیوکا گین خوش گذروندیم بعد مهمونی من سوگندمو خردم و عضو رسمی شدم بعد همه داشتن حرف میزدن یهو چشم به آکوتاگاوا افتاد دیدم هیگوچی رو برد بالا اروم دمبالشون رفتم دیدم رفتن توی یه اتاق درم قفل کردن😥(دوستان منحرف شوید😈) بعد یه صدایی از اتاق اومد
ا/ت در ذهن خود(حاجی این صدای ناله کردن هیگوچیه نکنه دارن اون تو عبادت میکنن😮😈)
از زبان دازای
نشسته بودم دیدم ا/ت داره دمباله آکوتاگاوا و هیگوچی میره🤔 رفتم دمبالش دیدم پای گوش وایستاد داره به یه چیزی گوش میده رفتم جلو یهو از پشت گرفتمش توگوشش گفتم دازای : داری چیکارتنهایی میکنی 😈
سرخ شد برگشت بهم خیره شده بود اومد نزدیک دم گوشم گفت ا/ت: به هیگوچی کمک کن😖 گفتم دازای:چرا 🤨گفت ا/ت:آکوتاگاوا داره با هیگوچی یه کارایی میکنه که هیگوچی دردش میاد🤯
اززبان ا/ت
همین که اینو بهش گفتم منو بلند کرد برد اتاق
بهم گفت دازای :لباساتو عوض کن من بیرون منتظرم من گفتم ا/ت:وا..
۲.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.