دختر روح پارت هفتم
خاطرات رو بخاطر آوردم اما برام یه خورده نامفهوم بود
فلش بک به چهارده سال پیش زمانی که هانا سیزده سالش بود
ادامه داستان از زبان هانا
اون موقع چون من بیماری قلبی داشتم محدودیت هایی هم داشتم و نمیتونستم هر کاری که خواهرام میکنه رو انجام بدم میخواستم با خواهرام به بیرون برم چون میخواستیم هالوین رو جشن بگیرم درواقع توی یه خونه دور تر از خونه ی ما بود مامانم با این موضوع مخالفت کرد چون من مثل خواهرام سالم نبودم ممکنه اونا هم سن من بودن به این مهمونی رفتم ولی من نتونستم برای همین من به صورت پنهانی سوار ماشین خواهرام و کانر شدم در واقع توی صندوق عقب رفتم اما اونا منو پیدا کردن
ولی با مخالفت های زیاد گذاشتم من به مهمونی بیام توی مهمونی بودم که یه نفر منو گول زد من خیلی ترسیده بودم چون اولین باری بود که تک و تنها بودم داشتم بدو بدو از اونجا فرار میکردم که با یه ماشین برخورد کردم
ادامه داستان از زبان لانا
کانر داشت هی با ضبط صوت ماشین ور میرفت به جای اینکه حواسش به رانندگی باشه که یهو به یه نفر برخورد کردیم از ماشین پیاده شدیم ولی به چیزی دیدیم خشکمون زد
لانا: اون لباس روح هانا بود
لونا : حالا باید چیکار کنیم به پدر و مادر بگیم
کانر : نه نباید بگیم اونموقع من میرم زندان و سابقم خراب میشه
لانا: پس چیکار کنیم
لونا: من نظری ندارم ببریمش بیمارستان
کانر: نه بهتره از این نرده پرتش کنیم پایین
لانا: چی ما باخوههرمون همچین کاری نمیکنیم
لونا: راست میگه این چه کاریه
کانر: لطفا درکم کنید خواهش میکنم
ادامه داستان از زبان هانا
من در تمام این مدت صدای اونا رو میفهمیدم اما نمیتونم تکون بخورم یا حتی حرف بزنم بعد از جر و بحث تصمیم گرفتن پرتم کنن تو دریا من خیلی ترسیده بودم واز شدت ترس یهو پریدم اما دیر شده بود و من رو پرت کرده بودن به اونا یه لبخند زدم اما اونا به صورت های غمگین به من نگاه میکردن تنها چیزی که یادمه من روی صخره خوردم و چشمام رو برای همیشه بستم...
فلش بک به چهارده سال پیش زمانی که هانا سیزده سالش بود
ادامه داستان از زبان هانا
اون موقع چون من بیماری قلبی داشتم محدودیت هایی هم داشتم و نمیتونستم هر کاری که خواهرام میکنه رو انجام بدم میخواستم با خواهرام به بیرون برم چون میخواستیم هالوین رو جشن بگیرم درواقع توی یه خونه دور تر از خونه ی ما بود مامانم با این موضوع مخالفت کرد چون من مثل خواهرام سالم نبودم ممکنه اونا هم سن من بودن به این مهمونی رفتم ولی من نتونستم برای همین من به صورت پنهانی سوار ماشین خواهرام و کانر شدم در واقع توی صندوق عقب رفتم اما اونا منو پیدا کردن
ولی با مخالفت های زیاد گذاشتم من به مهمونی بیام توی مهمونی بودم که یه نفر منو گول زد من خیلی ترسیده بودم چون اولین باری بود که تک و تنها بودم داشتم بدو بدو از اونجا فرار میکردم که با یه ماشین برخورد کردم
ادامه داستان از زبان لانا
کانر داشت هی با ضبط صوت ماشین ور میرفت به جای اینکه حواسش به رانندگی باشه که یهو به یه نفر برخورد کردیم از ماشین پیاده شدیم ولی به چیزی دیدیم خشکمون زد
لانا: اون لباس روح هانا بود
لونا : حالا باید چیکار کنیم به پدر و مادر بگیم
کانر : نه نباید بگیم اونموقع من میرم زندان و سابقم خراب میشه
لانا: پس چیکار کنیم
لونا: من نظری ندارم ببریمش بیمارستان
کانر: نه بهتره از این نرده پرتش کنیم پایین
لانا: چی ما باخوههرمون همچین کاری نمیکنیم
لونا: راست میگه این چه کاریه
کانر: لطفا درکم کنید خواهش میکنم
ادامه داستان از زبان هانا
من در تمام این مدت صدای اونا رو میفهمیدم اما نمیتونم تکون بخورم یا حتی حرف بزنم بعد از جر و بحث تصمیم گرفتن پرتم کنن تو دریا من خیلی ترسیده بودم واز شدت ترس یهو پریدم اما دیر شده بود و من رو پرت کرده بودن به اونا یه لبخند زدم اما اونا به صورت های غمگین به من نگاه میکردن تنها چیزی که یادمه من روی صخره خوردم و چشمام رو برای همیشه بستم...
۲.۴k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.