فیک تقاص پارت ۳۹
گفتم من باهاش مشکلی ندارم ... شاید استرس میاد سراغم میترسم و نمیتونم بخوابم ولی باهاش مشکلی ندارم
جونگ کوک عصبی گفت ولی من دارم !..... خودت بهم گفتی همیشه دارم تظاهر میکنم که هیچکس شخصیت واقعی من و نبینه حالا چرا سعی داری من و طوری ببینی که انگار هیچ ادمی واسم مهم نیس ؟ چرا منو بر اساس شخصیت واقعیم نمیبینی ؟
واقعا نمیفهمیدم منظورش از این حرفا چیه ؟ الان یعنی میخواست نشون بده که واسش اهمیت دارم ....؟ خب چه فایده ؟
میخواستم فقط سکوت کنم ولی جونگ کوک گفت یه چی بگو !
حرصم گرفته بود بدون اینکه هیچ انکاری بکنم با حرص گفتم الان به نظرت این اتفاقی که افتاد تقصیر منه ؟ .... من بهت گفتم میترسم نمیخوام تنها بمونم تو خودت رفتی .. تویی که الان ادعا میکنی که با شخصیت واقعیت قضاوتت کنم چرا ولم کردی رفتی وقتی بهت گفتم این کار و نکنی !
جونگ کوک ساکت شد میدونستم عصبیه و این حرفم عصبی ترش کرد ولی واسم مهم نبود .. از اینکه سر من حرصشو خالی میکرد بدم میومد ... شاید من منظورشو بد فهمیدم !
(گایز اینجا منظور جونگ کوک این بود که چرا حرفای تو دلشو بهش نمیگه و چرا باهاش احساس راحتی نمیکنه ولی قیمه ها رو با ماستا قاطی کرد باعث شد ا/ت کلا منظور جونگ کوک و برعکس متوجه بشه جونگ کوک فقط میخواست ا/ت رو از اتفاقی که واسش افتاد فاصله بده که اونو فراموش کنه ولی بدتر رید ×_×)
ادامه ی راه و بدون هیچ حرفی ادامه دادیم و رسیدیم خونه
عصبی بودم از اینکه مغزم درگیر بحث و دعواها میشه بدم میاد تمام تمرکزم از بین میره تا موقعی که گریه نکنم اوکی نمیشم و الان تو موقعیتی نیستم که بشه گریه کرد
وقتی رسیدیم خونه و ماشین و تو حیاط نگه داشت سریع از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه دستام میلرزید به خاطر همین یه سختی تونستم در و باز کنم و برم داخل
سریع از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و در و بستم دستام شروع کرده بود لرزیدن و اصلا نمی تونستم کنترلشون کنم
بیخیالشون شدم رفتم لباسامو با لباس راحتی عوض کردم و ارایشام و پاک کردم رفتم نشستم داخل تراس رو صندلی سعی کردم اروم باشم و نفس عمیق بکشم تا لرزش دستام تموم بشه
اونقدری تو تراس موندم که کم کم خوابم برد و متوجه هیچی نشدم
جونگ کوک ویو
عصبی بودم از اینکه بهم اعتماد نداشت از اینکه حرفاشو بهم نمیگفت از اینکه نگفت به خاطر اتفاقی که افتاده ناراحته نگفت به خاطر اون اتفاق خیلی بهم ریختم و احساس بدی پیدا کردم و حالم بد شد به چشمای خودم دیدم که هانا دست یه این و محکم پس زد کنار ولی میخوام از دهنم خودش بشنوم همچین چیزی میگه میخوام برونم حالش خوبه
میخوام بدونم این موضوع قرار نیست رو اعصابش تاثیر بزاره
میخوام بدونم که ارومه
شاید مدت زمانی کمی باشه ولی بهش عادت کردم چون شخصیت مامانم و تو وجودش پیدا کردم از اینکه ناراحت میشه متنفرم میترسم من و ول کنه و فراموش کنه میترسم بره حتی میترسم ازم متنفر عصبی یا ناراحت بشه
جونگ کوک عصبی گفت ولی من دارم !..... خودت بهم گفتی همیشه دارم تظاهر میکنم که هیچکس شخصیت واقعی من و نبینه حالا چرا سعی داری من و طوری ببینی که انگار هیچ ادمی واسم مهم نیس ؟ چرا منو بر اساس شخصیت واقعیم نمیبینی ؟
واقعا نمیفهمیدم منظورش از این حرفا چیه ؟ الان یعنی میخواست نشون بده که واسش اهمیت دارم ....؟ خب چه فایده ؟
میخواستم فقط سکوت کنم ولی جونگ کوک گفت یه چی بگو !
حرصم گرفته بود بدون اینکه هیچ انکاری بکنم با حرص گفتم الان به نظرت این اتفاقی که افتاد تقصیر منه ؟ .... من بهت گفتم میترسم نمیخوام تنها بمونم تو خودت رفتی .. تویی که الان ادعا میکنی که با شخصیت واقعیت قضاوتت کنم چرا ولم کردی رفتی وقتی بهت گفتم این کار و نکنی !
جونگ کوک ساکت شد میدونستم عصبیه و این حرفم عصبی ترش کرد ولی واسم مهم نبود .. از اینکه سر من حرصشو خالی میکرد بدم میومد ... شاید من منظورشو بد فهمیدم !
(گایز اینجا منظور جونگ کوک این بود که چرا حرفای تو دلشو بهش نمیگه و چرا باهاش احساس راحتی نمیکنه ولی قیمه ها رو با ماستا قاطی کرد باعث شد ا/ت کلا منظور جونگ کوک و برعکس متوجه بشه جونگ کوک فقط میخواست ا/ت رو از اتفاقی که واسش افتاد فاصله بده که اونو فراموش کنه ولی بدتر رید ×_×)
ادامه ی راه و بدون هیچ حرفی ادامه دادیم و رسیدیم خونه
عصبی بودم از اینکه مغزم درگیر بحث و دعواها میشه بدم میاد تمام تمرکزم از بین میره تا موقعی که گریه نکنم اوکی نمیشم و الان تو موقعیتی نیستم که بشه گریه کرد
وقتی رسیدیم خونه و ماشین و تو حیاط نگه داشت سریع از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه دستام میلرزید به خاطر همین یه سختی تونستم در و باز کنم و برم داخل
سریع از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و در و بستم دستام شروع کرده بود لرزیدن و اصلا نمی تونستم کنترلشون کنم
بیخیالشون شدم رفتم لباسامو با لباس راحتی عوض کردم و ارایشام و پاک کردم رفتم نشستم داخل تراس رو صندلی سعی کردم اروم باشم و نفس عمیق بکشم تا لرزش دستام تموم بشه
اونقدری تو تراس موندم که کم کم خوابم برد و متوجه هیچی نشدم
جونگ کوک ویو
عصبی بودم از اینکه بهم اعتماد نداشت از اینکه حرفاشو بهم نمیگفت از اینکه نگفت به خاطر اتفاقی که افتاده ناراحته نگفت به خاطر اون اتفاق خیلی بهم ریختم و احساس بدی پیدا کردم و حالم بد شد به چشمای خودم دیدم که هانا دست یه این و محکم پس زد کنار ولی میخوام از دهنم خودش بشنوم همچین چیزی میگه میخوام برونم حالش خوبه
میخوام بدونم این موضوع قرار نیست رو اعصابش تاثیر بزاره
میخوام بدونم که ارومه
شاید مدت زمانی کمی باشه ولی بهش عادت کردم چون شخصیت مامانم و تو وجودش پیدا کردم از اینکه ناراحت میشه متنفرم میترسم من و ول کنه و فراموش کنه میترسم بره حتی میترسم ازم متنفر عصبی یا ناراحت بشه
۳۷.۶k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.