چند پارتی
چند پارتی
روبان
پارت اخر
ادمین ویو:
وقتی رسید به خونش پیامی گرفت
...:اجرای زیبایی بود
فک کرد لوهانه پس بیخیالش شد
خواست درو باز کنه و بره تو که باز پیامی اومد
...:ایگ نکن زیبام
...:لوهان نیستم نگران نباش
...: جوابمو نمیدی؟
اخرش بلاکش کرد
صدایی از پشت سرش شنید
...:بلاک؟
سریع سرشو چرخوند ولی به همون سرعت به در میخ شد و با چیزی دستاش بسته و بالا رفتن
کسی نزدیکش شد...
و خودش نفسشو حبس کرد...
وقتی به خودش اومد دید پسری که توی اجراهاش بوده بهش زل زده و خودش بهش زل زده
کمی وول خورد
...:وول نخور
به پهلوش فشار اورد
صورتش تو هم رفت
ات:تو کی...
...:اسمم فیلیکسه
ات:ولم کن
فیلیکس: نمیخوام
ات:گفتم ولم کن
فیلیکس:از خونسردیت خوشم میاد
ات بیشتر وول خورد ولی با حرف فیلیکس بدنش یخ کزد
فیلیکس:چطور تونستی به راحتی یه مافیا زو عاشق خودت کنی؟
ات:چی؟
فیلیکس:دیگه اینجا زندگی نمیکنی میای پیش خودم
ات:چی داری تف میدی؟
فیلیکس:همه دوس دارن پیش یه مافیا زندگی کنن
خواست جوابی بده که چیزی رو روی لباش حس کرد و بعد هم احساس بیحالی زیاد و شل شدن پاهاش و در اخر افتادنش روی دستاش فیلیکس
فیلیکس:ببخشید مجبور بودم خودت نمیومدی دیگ
ات که هنوز کمی هوشیار بود خیلی بیجون فیلیکسو هل داد ولی انگار نه انگار
فیلیکس:قول میدم یه زندگی عالی بدون اون پسر مزاحم... اسمش چی بود؟اها لوهان داشته باشی
کنار گوشش زمزمه کرد
فیلیکس:حالا با ارامش برای یه یکی دو ساعت بخواب
ات تنها چیزی که توی ذهنش بود یه جمله بود:نه نزار این کارو بکنه ولی یه چیز دیگه هم انگار اضافه شد:فقط همین یه بار اعتماد میکنم...
همونطور که گفتم و بازم میگم داستانی پایانی نداره مگه اینکه روح رو ازش بگیریم ولی روایت ما اینجا تموم میشه...
پایان
پشمام سیصدتایی شدیم✨
روبان
پارت اخر
ادمین ویو:
وقتی رسید به خونش پیامی گرفت
...:اجرای زیبایی بود
فک کرد لوهانه پس بیخیالش شد
خواست درو باز کنه و بره تو که باز پیامی اومد
...:ایگ نکن زیبام
...:لوهان نیستم نگران نباش
...: جوابمو نمیدی؟
اخرش بلاکش کرد
صدایی از پشت سرش شنید
...:بلاک؟
سریع سرشو چرخوند ولی به همون سرعت به در میخ شد و با چیزی دستاش بسته و بالا رفتن
کسی نزدیکش شد...
و خودش نفسشو حبس کرد...
وقتی به خودش اومد دید پسری که توی اجراهاش بوده بهش زل زده و خودش بهش زل زده
کمی وول خورد
...:وول نخور
به پهلوش فشار اورد
صورتش تو هم رفت
ات:تو کی...
...:اسمم فیلیکسه
ات:ولم کن
فیلیکس: نمیخوام
ات:گفتم ولم کن
فیلیکس:از خونسردیت خوشم میاد
ات بیشتر وول خورد ولی با حرف فیلیکس بدنش یخ کزد
فیلیکس:چطور تونستی به راحتی یه مافیا زو عاشق خودت کنی؟
ات:چی؟
فیلیکس:دیگه اینجا زندگی نمیکنی میای پیش خودم
ات:چی داری تف میدی؟
فیلیکس:همه دوس دارن پیش یه مافیا زندگی کنن
خواست جوابی بده که چیزی رو روی لباش حس کرد و بعد هم احساس بیحالی زیاد و شل شدن پاهاش و در اخر افتادنش روی دستاش فیلیکس
فیلیکس:ببخشید مجبور بودم خودت نمیومدی دیگ
ات که هنوز کمی هوشیار بود خیلی بیجون فیلیکسو هل داد ولی انگار نه انگار
فیلیکس:قول میدم یه زندگی عالی بدون اون پسر مزاحم... اسمش چی بود؟اها لوهان داشته باشی
کنار گوشش زمزمه کرد
فیلیکس:حالا با ارامش برای یه یکی دو ساعت بخواب
ات تنها چیزی که توی ذهنش بود یه جمله بود:نه نزار این کارو بکنه ولی یه چیز دیگه هم انگار اضافه شد:فقط همین یه بار اعتماد میکنم...
همونطور که گفتم و بازم میگم داستانی پایانی نداره مگه اینکه روح رو ازش بگیریم ولی روایت ما اینجا تموم میشه...
پایان
پشمام سیصدتایی شدیم✨
۱.۵k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.