"I fell in love with someone'' (P66)
"I fell in love with someone'' (P66)
بعد از اینکه ولش کردم به سمت اتاقم کردم....
به فکر یونا بودم...نکنه کوک باهاش کاری کرده؟...یعنی اون برگشته خونه...اههههه.همش تقصیر منه....یونا رو دچار مشکل کردم...آخه چرا همش اتفاقات میفته*بغض*
از زبان کوک :
به سمت انبار راهی حرکت شدم....بعد از چند مین رسیدم...از ماشین پیاده شدم وارد انبار شدم...با جسم بیدار یونا روبه رو شدم...
یونا : جو...نگ..کوک
کوک : ببین اگه میخوای از اینجا بری ازت چندتا سوال میپرسم...و تو باید به اونا جواب درست بگی....اگه نگی*اسلحه رو در اورد* با همین تیر مغزت داغون میکنم...
یونا که ترسیده به اسلحه نگاه میکرد کوک خوب میتونست ترس یونا رو حس کنه...اسلحه رو گذاشت سرجاش و به سمت یونا نزدیک شد گفت...
کوک : سوال اول...ببینم ا.ت با کس دیگه ای رابطه داره و یا قبل از من با کسه دیگه ای هم بوده؟
یونا : جونگکوک یاور کن من هیچی نمی.....
کوک : هیسسس، میدونم که میدونی...پس جواب سوالم رو بده*داد*
یونا : جونگکوک دارم راستش میگم من واقعا...
با اسلحه ای که جونگکوک روبه یونا قرار داد حرف یونا قطع شد....
کوک : یا حقیقت انتخاب میکنی یا...مرگت؟
یونا با ترس نفرت انگیز زبون باز کرد....
یونا : ا.ت...اصلا...قب..قبل از تو...با کس..کسه دیگه..ای...نبوده..باور کن...
کوک : از کجا بتونم باور کنم ها؟*جدی*
یونا : جونگکوک...دارم راستش میگم من دروغ نمیگم*گریه*
ذهن کوک " یعنی کار کی بوده؟ عمه..یا...لیا؟
کوک : سوال دوم..
کوک : برنامه پدرت برا گرفتن باند من چیه؟
یونا با این سوال کوک چشاش تا آخر باز شد...
کوک : هوم؟
یونا : جو..نگ کوک...ن..ن..نمی...تونم بگم*گریه*...پدرم بفهمه...دیگه...همه..چی تمومه*گریه*
کوک : اگه بگی قول میدم یه پدرت چیزی نگم...ولی تو...اگه چیزی به پدرت گفتی خودت میدونی چیه*اشاره به اسلحش*
کوک : حالا بگو*جدی*
یونا : پ..پ..پدرم...برا اینکه بتونه...باند خاندان شما رو ببره...مجبور کرد...خواهرم به اجبار با تو ازدواج کنه...ولی ما نمیدونستیم روزی رسید...که ا.ت با گریه اومد عمارت ما...و همه چی رو درباره ی دختری به اسم لیا توضیح داد...
کوک : لیا؟ *تعجب*
یونا : *سرتکون داد*
یونا : ولی بعدش پدرم....خیلی خواهرم کتک زد...که اونو از خونه بیرون کرد...
کوک" با تک تک حرفاش بغضم داشت میگرفت...یعنی من با کوچولوم چیکار کردم این همه سختی...این همه بعضی که سعی کرد جلوم نگه داره بکشه...
کوک : سوال آخر...
کوک : محل کار مخفی پدرت کجاست؟
یونا بعد از گفتن محل کار مخفی کیم کوک یونا رو با خودش برد یونا خیلی سعی کرد تقلا کنه که اونو کجا ببره ولی کوک حتی به حرفم نزد شروع به حرکت کرد به آدرسی که یونا داد....ادامه داره
بعد از اینکه ولش کردم به سمت اتاقم کردم....
به فکر یونا بودم...نکنه کوک باهاش کاری کرده؟...یعنی اون برگشته خونه...اههههه.همش تقصیر منه....یونا رو دچار مشکل کردم...آخه چرا همش اتفاقات میفته*بغض*
از زبان کوک :
به سمت انبار راهی حرکت شدم....بعد از چند مین رسیدم...از ماشین پیاده شدم وارد انبار شدم...با جسم بیدار یونا روبه رو شدم...
یونا : جو...نگ..کوک
کوک : ببین اگه میخوای از اینجا بری ازت چندتا سوال میپرسم...و تو باید به اونا جواب درست بگی....اگه نگی*اسلحه رو در اورد* با همین تیر مغزت داغون میکنم...
یونا که ترسیده به اسلحه نگاه میکرد کوک خوب میتونست ترس یونا رو حس کنه...اسلحه رو گذاشت سرجاش و به سمت یونا نزدیک شد گفت...
کوک : سوال اول...ببینم ا.ت با کس دیگه ای رابطه داره و یا قبل از من با کسه دیگه ای هم بوده؟
یونا : جونگکوک یاور کن من هیچی نمی.....
کوک : هیسسس، میدونم که میدونی...پس جواب سوالم رو بده*داد*
یونا : جونگکوک دارم راستش میگم من واقعا...
با اسلحه ای که جونگکوک روبه یونا قرار داد حرف یونا قطع شد....
کوک : یا حقیقت انتخاب میکنی یا...مرگت؟
یونا با ترس نفرت انگیز زبون باز کرد....
یونا : ا.ت...اصلا...قب..قبل از تو...با کس..کسه دیگه..ای...نبوده..باور کن...
کوک : از کجا بتونم باور کنم ها؟*جدی*
یونا : جونگکوک...دارم راستش میگم من دروغ نمیگم*گریه*
ذهن کوک " یعنی کار کی بوده؟ عمه..یا...لیا؟
کوک : سوال دوم..
کوک : برنامه پدرت برا گرفتن باند من چیه؟
یونا با این سوال کوک چشاش تا آخر باز شد...
کوک : هوم؟
یونا : جو..نگ کوک...ن..ن..نمی...تونم بگم*گریه*...پدرم بفهمه...دیگه...همه..چی تمومه*گریه*
کوک : اگه بگی قول میدم یه پدرت چیزی نگم...ولی تو...اگه چیزی به پدرت گفتی خودت میدونی چیه*اشاره به اسلحش*
کوک : حالا بگو*جدی*
یونا : پ..پ..پدرم...برا اینکه بتونه...باند خاندان شما رو ببره...مجبور کرد...خواهرم به اجبار با تو ازدواج کنه...ولی ما نمیدونستیم روزی رسید...که ا.ت با گریه اومد عمارت ما...و همه چی رو درباره ی دختری به اسم لیا توضیح داد...
کوک : لیا؟ *تعجب*
یونا : *سرتکون داد*
یونا : ولی بعدش پدرم....خیلی خواهرم کتک زد...که اونو از خونه بیرون کرد...
کوک" با تک تک حرفاش بغضم داشت میگرفت...یعنی من با کوچولوم چیکار کردم این همه سختی...این همه بعضی که سعی کرد جلوم نگه داره بکشه...
کوک : سوال آخر...
کوک : محل کار مخفی پدرت کجاست؟
یونا بعد از گفتن محل کار مخفی کیم کوک یونا رو با خودش برد یونا خیلی سعی کرد تقلا کنه که اونو کجا ببره ولی کوک حتی به حرفم نزد شروع به حرکت کرد به آدرسی که یونا داد....ادامه داره
۹۱۸
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.