اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۴۰
ادمین ویو:
جیمین:شوگا یادته بهم گفتی مهم نیست چقد نیکی خردت کنه بازم تو برمیگیردی پیشش؟
شوگا نگاهشو به جیمین داد با چشمایی که انگار اشکی بود
شوگا:ار...نه
جیمین:گفتی اره
شوگا:نگفتم
جیمین:گفتی
شوگا:باشه گفتم
جیمین:پس الان چی؟
شوگا:این فرق داره
جیمین:اونا شکستنت بعد سر نیکی خالی کردی؟!
شوگا:جیمین اینو بفهم نیکی بود صداش صدای اون یود
جیمین:اینم بفهم که داینا بهم گفت که دیشب ساعت سه به نیکی زنگ زده و وقتی نیکی تلفنو جواب داده با صدای خش دار و بغض دار بوده اینو هنوز نفهمیدی که به خاطر تو تا صب گریه کرده و الان زیر چشاش تقریبا سیاهه
نفس شوگا در نمیومد
جیمین:بهش گفتی نمیزاری هیچ وقت دیگه گریه کنه
شوگا به نیکی نگاه کرد و که داشت با لبخند توی گوشی داینا رو نگا می کرد شوگا سرشو پایین انداخت
شوگا:بهم بگو چ جوری
جیمین:چی؟
شوگا:چه جوری از دل در بیارم؟!
جیمین:پس بلخره باور کردی
شوگا:حالا که دقت می کنم می بینم اون صدایی که شنیدم اونقدا هم واضح مث واقعیت نبوده
جیمین:خب پس باید......
نیکی با قدم های اهسته داشت به سمت خونش می رف دیگه فکر شوگا امروز از ذهنش پریده بود که یهویی یکی محکم به دیوار چسبوندش
جونگشو:پرنسس امروز مال خودم می شی
نیکی سعی کرد اونو از گردنش جدا کنه به خاطر گریه های دیشبش امروز ضعیف بود
نیکی:جو...جونگشو...ولم...کننن
جونگشو:گردنت... هوممم خیلی خوبه
یهویی از پشت کشیده شد و با مغز اومد رو زمین جوری که بیهوش شد
نیکی به نجات دهندش نگاهی انداخت ولی قبل از اینکه صورتشو ببینه توی بقلش فرو رفت
شوگا:منو ببخش چشمام داره تازه باز می شه
نیکی:شوگا؟!تو...تویی؟
شوگا بهش نگاهی کرد
شوگا:منو ببخش من...من باعث شدم دوباره گریه کنی...
اشکاش جاری شد
پارت۴۰
ادمین ویو:
جیمین:شوگا یادته بهم گفتی مهم نیست چقد نیکی خردت کنه بازم تو برمیگیردی پیشش؟
شوگا نگاهشو به جیمین داد با چشمایی که انگار اشکی بود
شوگا:ار...نه
جیمین:گفتی اره
شوگا:نگفتم
جیمین:گفتی
شوگا:باشه گفتم
جیمین:پس الان چی؟
شوگا:این فرق داره
جیمین:اونا شکستنت بعد سر نیکی خالی کردی؟!
شوگا:جیمین اینو بفهم نیکی بود صداش صدای اون یود
جیمین:اینم بفهم که داینا بهم گفت که دیشب ساعت سه به نیکی زنگ زده و وقتی نیکی تلفنو جواب داده با صدای خش دار و بغض دار بوده اینو هنوز نفهمیدی که به خاطر تو تا صب گریه کرده و الان زیر چشاش تقریبا سیاهه
نفس شوگا در نمیومد
جیمین:بهش گفتی نمیزاری هیچ وقت دیگه گریه کنه
شوگا به نیکی نگاه کرد و که داشت با لبخند توی گوشی داینا رو نگا می کرد شوگا سرشو پایین انداخت
شوگا:بهم بگو چ جوری
جیمین:چی؟
شوگا:چه جوری از دل در بیارم؟!
جیمین:پس بلخره باور کردی
شوگا:حالا که دقت می کنم می بینم اون صدایی که شنیدم اونقدا هم واضح مث واقعیت نبوده
جیمین:خب پس باید......
نیکی با قدم های اهسته داشت به سمت خونش می رف دیگه فکر شوگا امروز از ذهنش پریده بود که یهویی یکی محکم به دیوار چسبوندش
جونگشو:پرنسس امروز مال خودم می شی
نیکی سعی کرد اونو از گردنش جدا کنه به خاطر گریه های دیشبش امروز ضعیف بود
نیکی:جو...جونگشو...ولم...کننن
جونگشو:گردنت... هوممم خیلی خوبه
یهویی از پشت کشیده شد و با مغز اومد رو زمین جوری که بیهوش شد
نیکی به نجات دهندش نگاهی انداخت ولی قبل از اینکه صورتشو ببینه توی بقلش فرو رفت
شوگا:منو ببخش چشمام داره تازه باز می شه
نیکی:شوگا؟!تو...تویی؟
شوگا بهش نگاهی کرد
شوگا:منو ببخش من...من باعث شدم دوباره گریه کنی...
اشکاش جاری شد
۲.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.