ازدواج اجباری صفحه ۲۰ پارت ۲۰
________________
ویو ا/ت
وقتی نامجون اومد ترسیدم بفهمه نمیخوام اون ناراحت بشه دیشب واقعا پشیمونم بهش گفتم اون لحظه بدترین لحظه بود بلند شدم و کارهای لازمه رو کردم که دیدم یونا اومده
سلام دادیم و رفتیم صبحونه خوردیم و بازم طبق معمول به اجوما کمک کردم ولی هواسم بهشون بود خیلی دلم میخواست جای یونا باشم کارام تموم شد و بهشون گفتم میرم بالا تا در اتاقم رو بستم شروع به گریه کردن کردم چرااااا من چرااا نمیتونم یه زندگی عادی داشته باشم مگه من چه گناهی کردم😭😭😭😭
من چرا هنوز زندم چرا دلیل زنده موندم نامجونه ولی اون عاشقه نمیتونم این درد رو تحمل کنم پس اره تموم میکنم و رفتم سرویس چیزی نبود ولی آینه با دستم مشت زدم بهش تیکه تیکه شد یه تیکه رو برداشتم و گذاشتمش رو دستم میخواستم ببرم که یه چیزی به ذهنم رسید یه برگه برداشتم و توش چیزی نوشتم و بعدش انجام دادم و بعد چندمین دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی بلاخره تموم شد
ویو نامجون
سریع ا/ت رو براید بغل کردم و بردمش بیمارستان
بردنش اتاق عمل
*پرش زمانی به ۱ ساعت بعد*
ا/ت خواهش میکنم وقتی متوجه عشقم بهت شدم ا/ت لطفا برگرد
که دیدم دکتر اومد بیرون
نامجون: دکتر حالش چطوره
دکتر: متاسفانه دستشون عمیق بریده شده و خون زیادی از دست دادن ایشون به کما رفتن
نامجون: چ...چی
با گفتن حرفش تعادلم رو از دست دادم ا/ت نه تو نباید بمیری خواهش میکنم خواهش میکنمممم😭😭😭😭😭😭😭
*پرش زمانی به ۳ ساعت بعد*
ا/ت رو به بخش های مراقبت های ویژه بردن یه شیشه بود که به اتاقش دید داشت از اونجا نگاش میکردم که دیدم صدای دستگاها بلند شدن و سریع دکترا اومدن نه ا/ت ا/ت خواهش میکنم
ویو ا/ت*تو ذهنش امیدوارم فهمیده باشید منظورم چیه*
اینجا چرا اینقدر تاریکه که یه در باز شد یه نور بود یاد اتفاق ها افتادم خوبه زمان مرگمه🥲
نامجون: ا/ت نههه خواهش میکنم
ا/ت: مونی؟
نامجون: خواهش میکنم ا/ت نرو خواهش میکنم
ا/ت:🙂 ببخشید مونی ولی من تو این دنیا جایی ندارم عاشقتم مونی واسه همیشه هم عاشقت میمونم
و بعدش به سمت نور رفتم
ویو نامجون
دکتره همش عدد ها رو بیشتر میکرد ۱۰۰ _۳۰۰ _۵۰۰ و بهش شک میدادن
نه لطفا ا/ت و واسه آخرین بار بزن ۷۰۰ دیگه وایسادن و پتوی سفیدش رو تا سرش بردن
نامجون: نههههه ا/ت خواهش میکنم ا/تتت😭😭😭😭
*دکتر اومد بیرون*
دکتر: تسلیت میگم غم آخرتون باشه
نامجون: امکان نداره شوخی میکنید دیگه بگید شوخیه بگید لطفا *داد و گریه*
دکتر: کاشکی میتونستم بگم ولی....
دیگه نفهمیدم چی شد و سیاهی
وقتی چشمام رو باز کردم رو تخت بیمارستان بلند شدم دیدم اعضا اومدن
کوک: هیونگ بیدار شدی
تهیونگ: نامی حقیقت داره ا/ت
نامجون*چیزی نمیگفت جز گریه کردن ولی بعد چندمین* ا....ون چ...ه گ....نا....هی ک...رده ب....ود ک....ه ب...اید هم...چین زن...دیگی.....دا....شته....ب....اشه😭😭😭
*اعضا بغلش کردن*
جین: متاسفم نامجون
تهیونگ: هیونگ😭
*پرش زمانی به فردا*
اصلا حالم خوب نبود امروز روز خاکسپاری ا/ت بود هه پدر و مادرش نیومدن واقعا که
چند دقیقه گذشت شب شده بود و همه رفته بودن ولی من موندم
نامجون:ا/ت چرا رفتی چرا زمانی که به حسم مطمعن شدم رفتی چرا چراااااا*داد و گریه*
چنددقیقه گذشت و باهاش همش حرف میزدم ولی مگه میشنید🥲
که نگهبان اونجا منو بیرون کرد رفتم خونه تو اتاقش که دیدم یه برگه هست برش داشتم و خوندم
*نوشته*
سلام مونی خوبی؟
امیدوارم همیشه خوب باشی مونی بهت گفتم حسم شاید هوس باشه ولی دروغ گفتم من واقعا دوست داشتم و دارم و خواهم داشت من نمیتونستم تحمل کنم تو رو با یونا ببینم و اصلا من که تو این دنیا به درد نمیخوردم و دیگه میخواستم راحت باشم و باعث راحتی هزاران نفر بشم من دیگه رفتم مونی جونم ببخشید ولی به خاطرم گریه نکن باشه؟ البته اگه برات اهمیت داشتم
بای بای دوست دارم خیلیییییییی
*تموم شد*
نه ا/ت من نمیتونم
بزنید اسلاید بعد
پارت بعدی اخره🥲
ویو ا/ت
وقتی نامجون اومد ترسیدم بفهمه نمیخوام اون ناراحت بشه دیشب واقعا پشیمونم بهش گفتم اون لحظه بدترین لحظه بود بلند شدم و کارهای لازمه رو کردم که دیدم یونا اومده
سلام دادیم و رفتیم صبحونه خوردیم و بازم طبق معمول به اجوما کمک کردم ولی هواسم بهشون بود خیلی دلم میخواست جای یونا باشم کارام تموم شد و بهشون گفتم میرم بالا تا در اتاقم رو بستم شروع به گریه کردن کردم چرااااا من چرااا نمیتونم یه زندگی عادی داشته باشم مگه من چه گناهی کردم😭😭😭😭
من چرا هنوز زندم چرا دلیل زنده موندم نامجونه ولی اون عاشقه نمیتونم این درد رو تحمل کنم پس اره تموم میکنم و رفتم سرویس چیزی نبود ولی آینه با دستم مشت زدم بهش تیکه تیکه شد یه تیکه رو برداشتم و گذاشتمش رو دستم میخواستم ببرم که یه چیزی به ذهنم رسید یه برگه برداشتم و توش چیزی نوشتم و بعدش انجام دادم و بعد چندمین دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی بلاخره تموم شد
ویو نامجون
سریع ا/ت رو براید بغل کردم و بردمش بیمارستان
بردنش اتاق عمل
*پرش زمانی به ۱ ساعت بعد*
ا/ت خواهش میکنم وقتی متوجه عشقم بهت شدم ا/ت لطفا برگرد
که دیدم دکتر اومد بیرون
نامجون: دکتر حالش چطوره
دکتر: متاسفانه دستشون عمیق بریده شده و خون زیادی از دست دادن ایشون به کما رفتن
نامجون: چ...چی
با گفتن حرفش تعادلم رو از دست دادم ا/ت نه تو نباید بمیری خواهش میکنم خواهش میکنمممم😭😭😭😭😭😭😭
*پرش زمانی به ۳ ساعت بعد*
ا/ت رو به بخش های مراقبت های ویژه بردن یه شیشه بود که به اتاقش دید داشت از اونجا نگاش میکردم که دیدم صدای دستگاها بلند شدن و سریع دکترا اومدن نه ا/ت ا/ت خواهش میکنم
ویو ا/ت*تو ذهنش امیدوارم فهمیده باشید منظورم چیه*
اینجا چرا اینقدر تاریکه که یه در باز شد یه نور بود یاد اتفاق ها افتادم خوبه زمان مرگمه🥲
نامجون: ا/ت نههه خواهش میکنم
ا/ت: مونی؟
نامجون: خواهش میکنم ا/ت نرو خواهش میکنم
ا/ت:🙂 ببخشید مونی ولی من تو این دنیا جایی ندارم عاشقتم مونی واسه همیشه هم عاشقت میمونم
و بعدش به سمت نور رفتم
ویو نامجون
دکتره همش عدد ها رو بیشتر میکرد ۱۰۰ _۳۰۰ _۵۰۰ و بهش شک میدادن
نه لطفا ا/ت و واسه آخرین بار بزن ۷۰۰ دیگه وایسادن و پتوی سفیدش رو تا سرش بردن
نامجون: نههههه ا/ت خواهش میکنم ا/تتت😭😭😭😭
*دکتر اومد بیرون*
دکتر: تسلیت میگم غم آخرتون باشه
نامجون: امکان نداره شوخی میکنید دیگه بگید شوخیه بگید لطفا *داد و گریه*
دکتر: کاشکی میتونستم بگم ولی....
دیگه نفهمیدم چی شد و سیاهی
وقتی چشمام رو باز کردم رو تخت بیمارستان بلند شدم دیدم اعضا اومدن
کوک: هیونگ بیدار شدی
تهیونگ: نامی حقیقت داره ا/ت
نامجون*چیزی نمیگفت جز گریه کردن ولی بعد چندمین* ا....ون چ...ه گ....نا....هی ک...رده ب....ود ک....ه ب...اید هم...چین زن...دیگی.....دا....شته....ب....اشه😭😭😭
*اعضا بغلش کردن*
جین: متاسفم نامجون
تهیونگ: هیونگ😭
*پرش زمانی به فردا*
اصلا حالم خوب نبود امروز روز خاکسپاری ا/ت بود هه پدر و مادرش نیومدن واقعا که
چند دقیقه گذشت شب شده بود و همه رفته بودن ولی من موندم
نامجون:ا/ت چرا رفتی چرا زمانی که به حسم مطمعن شدم رفتی چرا چراااااا*داد و گریه*
چنددقیقه گذشت و باهاش همش حرف میزدم ولی مگه میشنید🥲
که نگهبان اونجا منو بیرون کرد رفتم خونه تو اتاقش که دیدم یه برگه هست برش داشتم و خوندم
*نوشته*
سلام مونی خوبی؟
امیدوارم همیشه خوب باشی مونی بهت گفتم حسم شاید هوس باشه ولی دروغ گفتم من واقعا دوست داشتم و دارم و خواهم داشت من نمیتونستم تحمل کنم تو رو با یونا ببینم و اصلا من که تو این دنیا به درد نمیخوردم و دیگه میخواستم راحت باشم و باعث راحتی هزاران نفر بشم من دیگه رفتم مونی جونم ببخشید ولی به خاطرم گریه نکن باشه؟ البته اگه برات اهمیت داشتم
بای بای دوست دارم خیلیییییییی
*تموم شد*
نه ا/ت من نمیتونم
بزنید اسلاید بعد
پارت بعدی اخره🥲
۱۹.۱k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.