تک پارتی تهیونگ غمگین-
پاهای ضعیف..باریک خوش فرمش رو روی
چاله های کم عمق آب میگذاشت..
ذهنش درگیر بود..بدنی خسته..دستانی زخمی..صورتی نیمه خونی..
اون عاشق کارش بود ولی همسرش و بچشو بیشتر از کل دنیا..دوست داشت..دلیل زندگیش بود..
نم نم بارون..به صورتش برخورد میکرد.. ابر های تیره..پارچه ای روی آسمون کشیده بودن..کلید رو از جیبش در آورد..و درون قفل گذاشت..و در رو باز کرد..
با صحنه ای مواجه شد..و کیفش از دستش افتاد..که بچش و تهیونگ..رو به صندلی بستن..و روی سرشون اسلحه بود..اون ی مامور فوق العاده بود..اما الان از یک بچه ی ⁵ ساله..ضعیف تر بود..با صدای بلندی غرید..:
+:اینجا چه خبره؟؟؟تو توی خونه من چه غلطی میکنی؟..چرا دستاشون رو بستی؟..چرا بالا سرشون اسلحه..س؟؟
-مردی با صدای بم و مردونه ای لب زد:دوسشون داری؟
+معلومه ک دارم!
-اسلحه ش رو به سمتش گرفت..و با چشمانی سرد و نفرت بهش خیره شد..*پس..باید بمیری..این دنیا ناعادلانست..
+با بغضی به دختر کوچولوش و به تهیونگ خیره شد و به سمتش اومد و رو به روی تهیونگ زانو زد و با دستانی..زخمی و بخیه شده اش..صورت ش رو نوازش میکرد..گفت:نمیخوام اتفاقی..واستون بیوفته..شما با ارزش ترین دارایی من هستین..
مواظب دخترمون باش..میدونی ک من دیوانه وار..عاشقانه پرستیدمت!
قلبم رو بهت دادم..و باهات زندگ..
÷با صدای بلندی گفت:ا.ت تو قرار نیس..ازمون جدا شی..هیچکس..نمیتونه منو از تو جدا کنه...پسرک سعی میکرد دستش رو باز کنه..تا دختر مورد علاقشو تو آغوش بگیره..اما از این خبرا نبود..
+تا خواست حرف بزنه..با خونی بودن شکمش..دردی ک اون روخفه میکرد آروم لب زد:ببخشید!
÷ شاهد قتل همسرش بود..با بدبختی دستاشو باز کرد و جسم بی جون دختر رو گرفت..و عربده زد:نهه..ا.ت نه..چشای قشنگتو باز کن!..ازت خواهش میکنم تنهام نزار..مگه نگفتی همیشه کنارمی؟؟؟..
-جونش بی ارزشه..
÷مرتیکه عوضی! و اسلحه ای ک روی زمین افتاد به سمتش گرفت و ماشه رو کشید..صدای گلوله تو خونه پخش میشد..
³ سال بعد..
با سیگاری ک بر لب داشت..روی صندلی چوبی کنار پارک نشسته بود..و بازی کردن دخترش رو با مهربونی میدید..اون شادی رو بعد از اون اتفاق..دیگه هیچ کس جز دخترش..حق ورود به خونش رو نداشت!
امیدوارم..عر بزنید..
-a_shinigamy_army
چاله های کم عمق آب میگذاشت..
ذهنش درگیر بود..بدنی خسته..دستانی زخمی..صورتی نیمه خونی..
اون عاشق کارش بود ولی همسرش و بچشو بیشتر از کل دنیا..دوست داشت..دلیل زندگیش بود..
نم نم بارون..به صورتش برخورد میکرد.. ابر های تیره..پارچه ای روی آسمون کشیده بودن..کلید رو از جیبش در آورد..و درون قفل گذاشت..و در رو باز کرد..
با صحنه ای مواجه شد..و کیفش از دستش افتاد..که بچش و تهیونگ..رو به صندلی بستن..و روی سرشون اسلحه بود..اون ی مامور فوق العاده بود..اما الان از یک بچه ی ⁵ ساله..ضعیف تر بود..با صدای بلندی غرید..:
+:اینجا چه خبره؟؟؟تو توی خونه من چه غلطی میکنی؟..چرا دستاشون رو بستی؟..چرا بالا سرشون اسلحه..س؟؟
-مردی با صدای بم و مردونه ای لب زد:دوسشون داری؟
+معلومه ک دارم!
-اسلحه ش رو به سمتش گرفت..و با چشمانی سرد و نفرت بهش خیره شد..*پس..باید بمیری..این دنیا ناعادلانست..
+با بغضی به دختر کوچولوش و به تهیونگ خیره شد و به سمتش اومد و رو به روی تهیونگ زانو زد و با دستانی..زخمی و بخیه شده اش..صورت ش رو نوازش میکرد..گفت:نمیخوام اتفاقی..واستون بیوفته..شما با ارزش ترین دارایی من هستین..
مواظب دخترمون باش..میدونی ک من دیوانه وار..عاشقانه پرستیدمت!
قلبم رو بهت دادم..و باهات زندگ..
÷با صدای بلندی گفت:ا.ت تو قرار نیس..ازمون جدا شی..هیچکس..نمیتونه منو از تو جدا کنه...پسرک سعی میکرد دستش رو باز کنه..تا دختر مورد علاقشو تو آغوش بگیره..اما از این خبرا نبود..
+تا خواست حرف بزنه..با خونی بودن شکمش..دردی ک اون روخفه میکرد آروم لب زد:ببخشید!
÷ شاهد قتل همسرش بود..با بدبختی دستاشو باز کرد و جسم بی جون دختر رو گرفت..و عربده زد:نهه..ا.ت نه..چشای قشنگتو باز کن!..ازت خواهش میکنم تنهام نزار..مگه نگفتی همیشه کنارمی؟؟؟..
-جونش بی ارزشه..
÷مرتیکه عوضی! و اسلحه ای ک روی زمین افتاد به سمتش گرفت و ماشه رو کشید..صدای گلوله تو خونه پخش میشد..
³ سال بعد..
با سیگاری ک بر لب داشت..روی صندلی چوبی کنار پارک نشسته بود..و بازی کردن دخترش رو با مهربونی میدید..اون شادی رو بعد از اون اتفاق..دیگه هیچ کس جز دخترش..حق ورود به خونش رو نداشت!
امیدوارم..عر بزنید..
-a_shinigamy_army
۷.۲k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲