ادامه ی پارت 5
ادامه ی پارت 5
سوبین:ها؟ اره، اره خوبم.. چیزیم نیست.. یونجون چند قدمی به سوبین نزدیک شد و دستش رو روی پیشونی سوبین گذاشت:سوبین، تب داری، داری تو تب میسوزی، سرما خوردی؟ سوبین:نه.. یعنی.. نمیدونم. یونجون سوبین را به طرف تخت برد:دراز بکش،یونجون بعد از اینکه سوبین دراز کشیده پتوی نازکی را روی سوبین انداخت و به اشپزخانه رفت، میخواست یک سوپ درست کنه، برای سوبین، سوبینی که کم کم حس هایی در قلبش به وجود اورده بود، حس هایی که برای اولین بار حس میکرد، برای اولین تجربه میکرد، ولی اسمش را نمیدانست، نمیدانست اصلا حس درستی هست یا غلط، ترجیح داد تا زمانی که نفهمد این حس ها چیست حرفی درباره ی انها به هیچکس نگوید...
انقدر در افکارش غرق بود که سوپ به کل یادش رفت.. در اینترنت طرز تهیه ی سوپ را سرچ کرد و شروع کرد به درست کرد...
بعد از تقریبا یک ساعت سوپ اماده بود، سوپ را در کاسه ریخت و به طرف اتاق سوبین رفت، اما، صحنه ای را که میدید، باور نمیکرد....
سوبین:ها؟ اره، اره خوبم.. چیزیم نیست.. یونجون چند قدمی به سوبین نزدیک شد و دستش رو روی پیشونی سوبین گذاشت:سوبین، تب داری، داری تو تب میسوزی، سرما خوردی؟ سوبین:نه.. یعنی.. نمیدونم. یونجون سوبین را به طرف تخت برد:دراز بکش،یونجون بعد از اینکه سوبین دراز کشیده پتوی نازکی را روی سوبین انداخت و به اشپزخانه رفت، میخواست یک سوپ درست کنه، برای سوبین، سوبینی که کم کم حس هایی در قلبش به وجود اورده بود، حس هایی که برای اولین بار حس میکرد، برای اولین تجربه میکرد، ولی اسمش را نمیدانست، نمیدانست اصلا حس درستی هست یا غلط، ترجیح داد تا زمانی که نفهمد این حس ها چیست حرفی درباره ی انها به هیچکس نگوید...
انقدر در افکارش غرق بود که سوپ به کل یادش رفت.. در اینترنت طرز تهیه ی سوپ را سرچ کرد و شروع کرد به درست کرد...
بعد از تقریبا یک ساعت سوپ اماده بود، سوپ را در کاسه ریخت و به طرف اتاق سوبین رفت، اما، صحنه ای را که میدید، باور نمیکرد....
۲.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.