فیک King of the Moon 🧛🏻♂️🩸🍷 پارت²²
سوفیا « فکر کنم الان وقت شکاره
جین هی « موافقم....
سوفیا « الان یونگی نیست که ازت محافظت کنه....تو در برابر قدرت من هیچی نیستی.....من ملکه ی ومپ رو کشتم...مطمئنم باش سالم از اینجا بیرون نمیری کیم جین هی
جین هی « پس اعتراف کردی که ملکه یونا رو تو کشتی
سوفیا « چی؟ تو اسم مادر یونگی رو از کجا میدونی؟
جین هی « من تمام ماجرا رو میدونم....تو یه زن پلیدی که برای رسیدن به خواسته هات تمام کسایی که برای امپراطور عزیز بودن رو کشتی....چطوری توقع داری تو رو به عنوان ملکه انتخاب کنه؟ تو یه موجود خونخوار بیشتر نیستی....
سوفیا « تو....چطور جرعت میکنی؟
راوی « چشمای سوفی قرمز شد و دور و برش رو حاله ای از پر به رنگ خون فرا گرفت....جین هی ترسیده بود...اما قرار نبود به این زودی تسلیم بشه....میخواست انتقام یونگی رو بگیره....حتی اگه به قیمت جونش تموم بشه....
جین هی « افسار اسبم رو محکم تر گرفتم.....واقعا ترسناک شده بود...اما من نمیخواستم به این زودی بمیرم....من تازه داشتم خوشبختی رو تجربه میکردم.....شمشیرم رو از قلاف بیرون اوردم و حمله کردم....ضرباتش اینقدر سنگین بود و هر لحظه ممکن بود از اسب بیفتم....اما از اونجایی که فرز و سریع بودم توی یه حرکت غافلگیر کننده دست سوفیا رو زخمی کردم....
سوفیا « ضرباتم رو با تمام قدرت میزدم و از قدرت جادوییم هم استفاده کردم اما یهو غافلگیرم کرد و دستم زخمی شد...خون جلوی چشمام رو گرفت و با یه حرکت اونو از اسبش پرت کردم پایین....
جین هی « انگار نیرویی منو به سمت زمین میکشید....محکم به زمین خوردم....اینقدر درد داشتم که اگه موقعیت دیگه ای بود از درد گریه میکردم...اما به سختی از جام بلند شدم و دوباره تلاش کردم....انگار دیگه تلاش هام فایده نداشت...تمام تنم رو درد فرا گرفته بود....به تنه درخت تکیه دادم....حداقل خوشحال بودم که تونسته بودم جراحت عمیقی روی دو تا دست سوفی ایجاد کنم....
سوفیا « شمشیرم رو روی گردن جین هی گذاشتم....درسته وقتی تونستی منو زخمی کنی باعث تحسینم شدی...اما قراره بمیری....من همیشه پیروز میدانم.....
شوگا « یه شیر رو با الکس شکار کردیم و برگشتم دیدم جین هی و سوفیا نیستن.....یعنی چی؟ اونا.....که ناگهان دسته ای از پرنده ها از اون طرف جنگل بلند شدن.....
الکس « وای نه....
شوگا « با تمام سرعتم و با قدرت تلپاتی رفتم اون سر جنگل....و دیدن صحنه روبه روم خشکم زد.....تمومش کن سوفیییییی
الکس « وقتی به جایی که جین هی و سوفی بودن رسیدیم... دیدیم سوفی غرق خونه و جین هی رنگش مثل گچ سفید شده و به راحتی از ضربان قلبش که بشدت ضعیف بود میشد فهمید سطح هوشیاریش پایینه....شما دو تا چیکار کردین؟
❤⛄👐🏻امیدوارم خوب شده باشه
جین هی « موافقم....
سوفیا « الان یونگی نیست که ازت محافظت کنه....تو در برابر قدرت من هیچی نیستی.....من ملکه ی ومپ رو کشتم...مطمئنم باش سالم از اینجا بیرون نمیری کیم جین هی
جین هی « پس اعتراف کردی که ملکه یونا رو تو کشتی
سوفیا « چی؟ تو اسم مادر یونگی رو از کجا میدونی؟
جین هی « من تمام ماجرا رو میدونم....تو یه زن پلیدی که برای رسیدن به خواسته هات تمام کسایی که برای امپراطور عزیز بودن رو کشتی....چطوری توقع داری تو رو به عنوان ملکه انتخاب کنه؟ تو یه موجود خونخوار بیشتر نیستی....
سوفیا « تو....چطور جرعت میکنی؟
راوی « چشمای سوفی قرمز شد و دور و برش رو حاله ای از پر به رنگ خون فرا گرفت....جین هی ترسیده بود...اما قرار نبود به این زودی تسلیم بشه....میخواست انتقام یونگی رو بگیره....حتی اگه به قیمت جونش تموم بشه....
جین هی « افسار اسبم رو محکم تر گرفتم.....واقعا ترسناک شده بود...اما من نمیخواستم به این زودی بمیرم....من تازه داشتم خوشبختی رو تجربه میکردم.....شمشیرم رو از قلاف بیرون اوردم و حمله کردم....ضرباتش اینقدر سنگین بود و هر لحظه ممکن بود از اسب بیفتم....اما از اونجایی که فرز و سریع بودم توی یه حرکت غافلگیر کننده دست سوفیا رو زخمی کردم....
سوفیا « ضرباتم رو با تمام قدرت میزدم و از قدرت جادوییم هم استفاده کردم اما یهو غافلگیرم کرد و دستم زخمی شد...خون جلوی چشمام رو گرفت و با یه حرکت اونو از اسبش پرت کردم پایین....
جین هی « انگار نیرویی منو به سمت زمین میکشید....محکم به زمین خوردم....اینقدر درد داشتم که اگه موقعیت دیگه ای بود از درد گریه میکردم...اما به سختی از جام بلند شدم و دوباره تلاش کردم....انگار دیگه تلاش هام فایده نداشت...تمام تنم رو درد فرا گرفته بود....به تنه درخت تکیه دادم....حداقل خوشحال بودم که تونسته بودم جراحت عمیقی روی دو تا دست سوفی ایجاد کنم....
سوفیا « شمشیرم رو روی گردن جین هی گذاشتم....درسته وقتی تونستی منو زخمی کنی باعث تحسینم شدی...اما قراره بمیری....من همیشه پیروز میدانم.....
شوگا « یه شیر رو با الکس شکار کردیم و برگشتم دیدم جین هی و سوفیا نیستن.....یعنی چی؟ اونا.....که ناگهان دسته ای از پرنده ها از اون طرف جنگل بلند شدن.....
الکس « وای نه....
شوگا « با تمام سرعتم و با قدرت تلپاتی رفتم اون سر جنگل....و دیدن صحنه روبه روم خشکم زد.....تمومش کن سوفیییییی
الکس « وقتی به جایی که جین هی و سوفی بودن رسیدیم... دیدیم سوفی غرق خونه و جین هی رنگش مثل گچ سفید شده و به راحتی از ضربان قلبش که بشدت ضعیف بود میشد فهمید سطح هوشیاریش پایینه....شما دو تا چیکار کردین؟
❤⛄👐🏻امیدوارم خوب شده باشه
۵۸.۲k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.