☆شراب گیلاس☆
☆شراب_گیلاس☆
P4
"اماندا...دارم میام"
بیدار شده بود و داشت با چشمای براق و مشکیش به اطرافش نگاه میکرد
جونگکوک که ناگهان جلوش ظاهر شد صدای بانمکی از خودش درآورد و خندید...
"چیه؟!بیدار شدی؟چرا سرو صدا نکردی تو!!!؟چجوری انقد آرومی؟"
اماندا به آهنگ صدای جونگکوک گوش میداد ...تنها منبع امنیتش الان جونگکوک
بود ...همین پسر قد بلند و صدا بمی که جلوش ایستاده بود و به ظاهر انسان بود ...اما ظاهر اهریمنی ای هم داشت که غذای روحش فقط خون انسانایی مثل اماندا بود!...
جیمین با اماندا بازی میکرد...دوست دخترش هنوز رو مبل خواب بود و هر چند دقیقه هم تو خواب تکون کوچیکی میخورد...
جیمین بارها صداش زده بود اما بخاطر اینکه تمام شب بیدار بود حتی متوجه اومدن جونگکوک به خونه و گذاشتن اماندا نشده بود....
جونگکوک مثل آواره ها تو خیابون راه میرفت و سعی میکرد شکارشو انتخاب کنه ...هیچوقت بدون انتخاب اینکارو نمیکرد
دختر!پسر!دختر!پسر!دختر!پسر ...چشمش به پسربچه ی بانمکی افتاد که تازه داشت راه میرفت ...تلو تلو میخورد و نمیتونست قدماشو درست برداره ...حتی وقتی مادرش کمکش میکرد
ناخودآگاه اماندا رو تو این حالت تصور کرد و خندید..."اون کی بزرگ میشه؟؟؟"!!!
نمیدونست چرا انقد ذهنش درگیر اماندا بود !...چرا اونو به یاد میاورد !...چرا تصورش میکرد!.... "براش عجیب بود اولین بار بود با دیدن کسی ،چیزی یا کس دیگه ای رو
به یاد بیاره...سرشو تکون دادو به سمت خیابونای خلوت سئول تو بعدازظهر پیش رفت ...کوچه پس کوچه هایی که مسکونی نبود و امکان نداشت کسی ازش رد بشه...
شکارش رو به اونجا میکشید و بعد روح خودشو با خون انسان بیچاره ارضا میکرد...
خیلی طول نکشید که شکارشو انتخاب کرد ...مثل سایه دنبالش بود...طوری اینکارو میکرد که شکارش متوجه حضورش بشه ...پسر بیچاره قدماشو تند کرد ..وقتی باز هم حس میکرد کسی پشت سرشه و باهاش حرف میزنه دوید...حتی نمیدونست کجا !!!!فقط دوید
بین دوتا دیوار گیر کرده بود ...با وحشت برگشت ...هیچی نبود ولی نفسای گرم کسی رو تو صورتش حس میکرد ...خواست داد بکشه که
موجود روبه روش رو دید ...ناگهانی و غیر قابل باور!... جونگکوک دستش رو روی دهن پسر گذاشت و با کمک دوتا دستش گردن پسرو شکست...حوصله ی بازی با شکارشو نداشت ...نمیخواست سرگرم شه ...فقط خون میخواست ....پسر بیجون رو دستش افتاد ...با دادی که کشید دندونای نیشش بیرون زدو همون لحظه اونو تو گردن پسر فرو کرد...بوی خون مستش میکرد...
مثل قدرت یه پادشاه...
مثل شمشیر یه فرمانده...
مثل اراده شیطان...
مثل تسلط خدا...
انقد بهش قدرت میداد که حس جاودانگیش رو دوباره بدست آورد ...خون تو چشماش دوید و قرمز شد ...رنگ خون !!!از مستی رنگ خون و لذت بیش از حدی که داشت خنده سر داد بلند بلند میخندید...خنده ای ترسناک که بوی خون و مرگ میداد!....
جسد پسرو سوزوند به آتیش نگاه میکرد ...میتونست خودش رو تو آتیش ببینه...
وقتی فردا گرمایی به شدت این آتیش رو حس میکنه... خون کنار دهنش رو پاک کرد و تموم لباسای خونیش رو درآورد میدونست اماندا انقدر کوچیک هست که نفهمه !...ولی نمیخواست
اون دختر بچه حتی بوی خون رو استشمام کنه !...لباسش رو تو آتیش انداخت...
حالا که قدرتش رو بدست آورده بود ترجیح داد جای دویدن تا خونه جیمین دوست قدیمیش رو ، سورپرایز کنه ...هرچند جیمین بارها ازش
خواسته بود اینکارو نکنه! با ناگهانی ظاهر شدن جونگکوک درست روبه روش اونم نیمه لخت دادی کشید که اماندا از خواب پرید ...حتی دوست دختر جیمین هم بیدار شد ...جونگکوک سریع بغل گرفت...
"اماندا....اماندا...آروم...اصال یادم رف"!....
جیمین محکم پشت گردنش زد
"آدم باش!اگر بچه از دستم میوفتاد چی؟؟؟"
جونگکوک میدونست اگر این اتفاق میوفتاد بچه رو میتونست بگیره ...ولی چون اشتباه از خودش بود توضیح اضافه نداد پس یه لبخند احمقانه زد و تو گوش جیمین زمزمه کرد
میدونی که آدم نیستم"!
صدای الیا جفتشونو از بحث کردن منصرف کرد
چی شده جیمینا!"...
جیمین چشم غره ای به جونگکوک رفت و سریع دوست دخترشو بغل کرد
هیچی عزیزم...نزدیک بود بچه بیوفته...دیگه باید بلند"میشدی...پاشو...جونگکوک و دخترشم اینجان"
جونگکوک که علاقه ای به حرفای نسبتا عاشقانه جیمین نداشت سریع خداحافظی کردو اماندای که داشت تقریبا جیغ میکشید رو بیرون برد....
"هیشششششش!آروم...ببخشید خب"!
شرطا 🦦 : ۱۵ لایک_۱۰ کامنت
P4
"اماندا...دارم میام"
بیدار شده بود و داشت با چشمای براق و مشکیش به اطرافش نگاه میکرد
جونگکوک که ناگهان جلوش ظاهر شد صدای بانمکی از خودش درآورد و خندید...
"چیه؟!بیدار شدی؟چرا سرو صدا نکردی تو!!!؟چجوری انقد آرومی؟"
اماندا به آهنگ صدای جونگکوک گوش میداد ...تنها منبع امنیتش الان جونگکوک
بود ...همین پسر قد بلند و صدا بمی که جلوش ایستاده بود و به ظاهر انسان بود ...اما ظاهر اهریمنی ای هم داشت که غذای روحش فقط خون انسانایی مثل اماندا بود!...
جیمین با اماندا بازی میکرد...دوست دخترش هنوز رو مبل خواب بود و هر چند دقیقه هم تو خواب تکون کوچیکی میخورد...
جیمین بارها صداش زده بود اما بخاطر اینکه تمام شب بیدار بود حتی متوجه اومدن جونگکوک به خونه و گذاشتن اماندا نشده بود....
جونگکوک مثل آواره ها تو خیابون راه میرفت و سعی میکرد شکارشو انتخاب کنه ...هیچوقت بدون انتخاب اینکارو نمیکرد
دختر!پسر!دختر!پسر!دختر!پسر ...چشمش به پسربچه ی بانمکی افتاد که تازه داشت راه میرفت ...تلو تلو میخورد و نمیتونست قدماشو درست برداره ...حتی وقتی مادرش کمکش میکرد
ناخودآگاه اماندا رو تو این حالت تصور کرد و خندید..."اون کی بزرگ میشه؟؟؟"!!!
نمیدونست چرا انقد ذهنش درگیر اماندا بود !...چرا اونو به یاد میاورد !...چرا تصورش میکرد!.... "براش عجیب بود اولین بار بود با دیدن کسی ،چیزی یا کس دیگه ای رو
به یاد بیاره...سرشو تکون دادو به سمت خیابونای خلوت سئول تو بعدازظهر پیش رفت ...کوچه پس کوچه هایی که مسکونی نبود و امکان نداشت کسی ازش رد بشه...
شکارش رو به اونجا میکشید و بعد روح خودشو با خون انسان بیچاره ارضا میکرد...
خیلی طول نکشید که شکارشو انتخاب کرد ...مثل سایه دنبالش بود...طوری اینکارو میکرد که شکارش متوجه حضورش بشه ...پسر بیچاره قدماشو تند کرد ..وقتی باز هم حس میکرد کسی پشت سرشه و باهاش حرف میزنه دوید...حتی نمیدونست کجا !!!!فقط دوید
بین دوتا دیوار گیر کرده بود ...با وحشت برگشت ...هیچی نبود ولی نفسای گرم کسی رو تو صورتش حس میکرد ...خواست داد بکشه که
موجود روبه روش رو دید ...ناگهانی و غیر قابل باور!... جونگکوک دستش رو روی دهن پسر گذاشت و با کمک دوتا دستش گردن پسرو شکست...حوصله ی بازی با شکارشو نداشت ...نمیخواست سرگرم شه ...فقط خون میخواست ....پسر بیجون رو دستش افتاد ...با دادی که کشید دندونای نیشش بیرون زدو همون لحظه اونو تو گردن پسر فرو کرد...بوی خون مستش میکرد...
مثل قدرت یه پادشاه...
مثل شمشیر یه فرمانده...
مثل اراده شیطان...
مثل تسلط خدا...
انقد بهش قدرت میداد که حس جاودانگیش رو دوباره بدست آورد ...خون تو چشماش دوید و قرمز شد ...رنگ خون !!!از مستی رنگ خون و لذت بیش از حدی که داشت خنده سر داد بلند بلند میخندید...خنده ای ترسناک که بوی خون و مرگ میداد!....
جسد پسرو سوزوند به آتیش نگاه میکرد ...میتونست خودش رو تو آتیش ببینه...
وقتی فردا گرمایی به شدت این آتیش رو حس میکنه... خون کنار دهنش رو پاک کرد و تموم لباسای خونیش رو درآورد میدونست اماندا انقدر کوچیک هست که نفهمه !...ولی نمیخواست
اون دختر بچه حتی بوی خون رو استشمام کنه !...لباسش رو تو آتیش انداخت...
حالا که قدرتش رو بدست آورده بود ترجیح داد جای دویدن تا خونه جیمین دوست قدیمیش رو ، سورپرایز کنه ...هرچند جیمین بارها ازش
خواسته بود اینکارو نکنه! با ناگهانی ظاهر شدن جونگکوک درست روبه روش اونم نیمه لخت دادی کشید که اماندا از خواب پرید ...حتی دوست دختر جیمین هم بیدار شد ...جونگکوک سریع بغل گرفت...
"اماندا....اماندا...آروم...اصال یادم رف"!....
جیمین محکم پشت گردنش زد
"آدم باش!اگر بچه از دستم میوفتاد چی؟؟؟"
جونگکوک میدونست اگر این اتفاق میوفتاد بچه رو میتونست بگیره ...ولی چون اشتباه از خودش بود توضیح اضافه نداد پس یه لبخند احمقانه زد و تو گوش جیمین زمزمه کرد
میدونی که آدم نیستم"!
صدای الیا جفتشونو از بحث کردن منصرف کرد
چی شده جیمینا!"...
جیمین چشم غره ای به جونگکوک رفت و سریع دوست دخترشو بغل کرد
هیچی عزیزم...نزدیک بود بچه بیوفته...دیگه باید بلند"میشدی...پاشو...جونگکوک و دخترشم اینجان"
جونگکوک که علاقه ای به حرفای نسبتا عاشقانه جیمین نداشت سریع خداحافظی کردو اماندای که داشت تقریبا جیغ میکشید رو بیرون برد....
"هیشششششش!آروم...ببخشید خب"!
شرطا 🦦 : ۱۵ لایک_۱۰ کامنت
۱۲.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.