تلافی
نام رمان :تلافی
(مهشاد)
بعد اون شب قرار شد که فردا بریم شمال صبح که داشتم چمدون جمع میکردم محراب بهم زنگ زد و گفت که ما شب راحت تریم و اگه مشکلی نیست ساعت ۱۰شب حرکت کنیم منم اوکی دادم و برای این که بچه ها با خبر بشن زنگ زدم بهشون اول زنگ زدم دیا
مکالمه مهشاد دیانا
(من)الو دیا خره کجای
(دیانا)هوی بیشور خر خودتی ها
(من)باش بابا دهنت رو ببند کارت دارم
(دیانا)بنال میمون
(من)امشب ساعت ۱۰پیش به سوی شمال
(دیانا)اوکی ولی چرا شب بریم
با لحنی که توش تمسخر بود گفتم (من)مثل این که آقایون داخل شب راحت تر هستن روز اوخ میشن
دیانا خنده بلندی سر داد و گفت(دیانا)ای خدا نکشتت مهشاد پاره شدم.
(من)عیزم نخ سوزن بیارم لازم میشه
(دیانا)ن نگر دار واس خودت لازم میشه ما خونمون داریم
(من)ا دیگه چیا خونتون دارید
دیا صداش رو پسرونه کردو گفت(دیانا)هرچی تو بخوای تو فقط بیا اینجا
خندهی کردم و با صدای نازکی گفتم (من)ا وا خاک به سرم گمشو مرتیکه بیشور
دیا هم خندید و گفت(دیا)باش دیگه دهنت رو ببند میخوام برم کار دارم
(من)اوکی کاری باری نداری
(دیانا)ن والا از اولم تو کار داشتی
(من)برع دیگه پرو نشو
(دیانا)باش پس شب میبینمت دیگه
(من)آره راستی به نیکا هم بگو
(دیانا)ای کوشاد به اونم نگفتی .باش میگم
(من)آره بابا همین چند دقیقه پیش محراب زنگ زد
(دیانا)آهان اوکی میگم بای
(من)قربونت خدافظ
پایان مکالمه
گوشی رو غطع کردم رفتم که به بقیه کار هام برسم .
بعد تموم شدن کار هم یک دست لباس راحت هم برداشتم که برای شب تو راه راحت باشم نگه منم پشت فرمونم همش اون دوتا کوشاد میخوابن .
خوب بگذریم رفتم پایین و پیش مامان که داشت تلوزیون نگاه میگرد نشستم مامان تا منو دید پرسید (مامان)ساعت چند قراره برید؟
(من)شب ساعت ۱۰
(مامان)چرا شب
(من)مثل این که آقای احمدی شب راحت تره
(مامان)آهان خوبه مراقب باشید پس
(من)چشم مهربون
مامان یک لبخند به روم زد و با هم یک فیلم نگاه کردیم ساعت۱:۳۰بود که بابا از شرکت اومد و با هم ناهار خوردیم بعد نهار که ساعت ۲:۳۰بود رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم تا بلکه خوابم ببره ولی خوابم نبر واسی همین گوشیم رو برداشتم و چک کردم که یک نیم ساعت طول کشید و چشام سنگین شد و گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب فرو .نمیدونم چقدر گذشت که با صدای که از پایین می اومد بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و چون فکر میکردم مهمون داریم لباس مرتب پوشیدم و رفتم پایین و با دیدن مهراب که داره با بابا حرف میزنه فکم چسبید کف پام این اینجا چی میخواد نگاهی به ساعت انداختم که دیدم ۶ وای چقدر خوابیدم کمی جلو تر رفتم و مهراب با دیدن من سلامی کرد که توجه بابا هم به من جلب شد منم سلامی زیر لب گفتم که بابا گفت(بابا)دخترم آقا مهراب اومدن تا با هم برید و ماشین ها رو بدید چک کنن مشکلی نداشته باشه.
(من)آهان ولی ماشین من مشکلی نداره ها
(بابا)حالا بری که ضرر نداره دخترم
(من)بعله
(مهراب)پس من منتظرم شما برید حاظر شید که بریم
(من)باش الان بر میگردم
با این حرف سری رفتم بالا و یک تیپ خفن مشکی و سبز لجنی مانند زدم با یک اریش ملایم و رفتم پایین مهراب تا منو دید بلند شد و کمی بهم نگاه کرد و رو به بابا گفت...
پارت _۱۷
(مهشاد)
بعد اون شب قرار شد که فردا بریم شمال صبح که داشتم چمدون جمع میکردم محراب بهم زنگ زد و گفت که ما شب راحت تریم و اگه مشکلی نیست ساعت ۱۰شب حرکت کنیم منم اوکی دادم و برای این که بچه ها با خبر بشن زنگ زدم بهشون اول زنگ زدم دیا
مکالمه مهشاد دیانا
(من)الو دیا خره کجای
(دیانا)هوی بیشور خر خودتی ها
(من)باش بابا دهنت رو ببند کارت دارم
(دیانا)بنال میمون
(من)امشب ساعت ۱۰پیش به سوی شمال
(دیانا)اوکی ولی چرا شب بریم
با لحنی که توش تمسخر بود گفتم (من)مثل این که آقایون داخل شب راحت تر هستن روز اوخ میشن
دیانا خنده بلندی سر داد و گفت(دیانا)ای خدا نکشتت مهشاد پاره شدم.
(من)عیزم نخ سوزن بیارم لازم میشه
(دیانا)ن نگر دار واس خودت لازم میشه ما خونمون داریم
(من)ا دیگه چیا خونتون دارید
دیا صداش رو پسرونه کردو گفت(دیانا)هرچی تو بخوای تو فقط بیا اینجا
خندهی کردم و با صدای نازکی گفتم (من)ا وا خاک به سرم گمشو مرتیکه بیشور
دیا هم خندید و گفت(دیا)باش دیگه دهنت رو ببند میخوام برم کار دارم
(من)اوکی کاری باری نداری
(دیانا)ن والا از اولم تو کار داشتی
(من)برع دیگه پرو نشو
(دیانا)باش پس شب میبینمت دیگه
(من)آره راستی به نیکا هم بگو
(دیانا)ای کوشاد به اونم نگفتی .باش میگم
(من)آره بابا همین چند دقیقه پیش محراب زنگ زد
(دیانا)آهان اوکی میگم بای
(من)قربونت خدافظ
پایان مکالمه
گوشی رو غطع کردم رفتم که به بقیه کار هام برسم .
بعد تموم شدن کار هم یک دست لباس راحت هم برداشتم که برای شب تو راه راحت باشم نگه منم پشت فرمونم همش اون دوتا کوشاد میخوابن .
خوب بگذریم رفتم پایین و پیش مامان که داشت تلوزیون نگاه میگرد نشستم مامان تا منو دید پرسید (مامان)ساعت چند قراره برید؟
(من)شب ساعت ۱۰
(مامان)چرا شب
(من)مثل این که آقای احمدی شب راحت تره
(مامان)آهان خوبه مراقب باشید پس
(من)چشم مهربون
مامان یک لبخند به روم زد و با هم یک فیلم نگاه کردیم ساعت۱:۳۰بود که بابا از شرکت اومد و با هم ناهار خوردیم بعد نهار که ساعت ۲:۳۰بود رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم تا بلکه خوابم ببره ولی خوابم نبر واسی همین گوشیم رو برداشتم و چک کردم که یک نیم ساعت طول کشید و چشام سنگین شد و گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب فرو .نمیدونم چقدر گذشت که با صدای که از پایین می اومد بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و چون فکر میکردم مهمون داریم لباس مرتب پوشیدم و رفتم پایین و با دیدن مهراب که داره با بابا حرف میزنه فکم چسبید کف پام این اینجا چی میخواد نگاهی به ساعت انداختم که دیدم ۶ وای چقدر خوابیدم کمی جلو تر رفتم و مهراب با دیدن من سلامی کرد که توجه بابا هم به من جلب شد منم سلامی زیر لب گفتم که بابا گفت(بابا)دخترم آقا مهراب اومدن تا با هم برید و ماشین ها رو بدید چک کنن مشکلی نداشته باشه.
(من)آهان ولی ماشین من مشکلی نداره ها
(بابا)حالا بری که ضرر نداره دخترم
(من)بعله
(مهراب)پس من منتظرم شما برید حاظر شید که بریم
(من)باش الان بر میگردم
با این حرف سری رفتم بالا و یک تیپ خفن مشکی و سبز لجنی مانند زدم با یک اریش ملایم و رفتم پایین مهراب تا منو دید بلند شد و کمی بهم نگاه کرد و رو به بابا گفت...
پارت _۱۷
۶.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.