شبی که ماه رقصید...
پارت 4
خرگوشی رو دیدم که مثل انسان ها اول به سمت چپ، و بعد به سمت راست خیابان نگاه کرد و بعد ازش رد شد.
پرش زمانی به عصر
یونگی ویو
تقریبا همه کارام تموم شد و برگشتم خونه.
خونه بوی کثیفی میداد.
همه جا تمیز بود، مشکل از خوده خونه بود.
اما نمیدونم چرا.
رفتم زیر زمین و اونجارو چک کردم.
آره بوی خودش بود.
منشا بوی گند از اینجا بود.
چقدر حشره اینجا جمع شده بودند...
برگشتم و با نردبان رفتم طبقه بالا.
چون یه کلبه شکاری کوچولو بود، جا نمیشد برا پله؛ بخاطر همین از نردبان استفاده میکردم.
پنجره هاشو باز کردم و دوباره اومدم پایین.
-نیازه که این بوی گند از اینجا بره.
رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم.
فک کنم تا سال بعد نتونم بیام اینجا.
رفتم سمت خونه اصلیم که داخل شهره.
بعد از رسیدن از دستیارم آمارو خواستم و گفت که همچی طبق نقشه پیش رفته.
این عالی بود.
-عالیه آقای یو. فقط...
میخواستم بهش بگم بره کلبه رو تمیز کنه ولی بعد با خودم گفتم نه، بهتره جسد خودش تجزیه شه.
آقای یو: فقط چی قربان؟
-هیچی.
لاوین ویو
چشمامو باز کردم و اولین چیز یه سقف و دیوار پتینه ای صورتی رنگ دیدم.
انگار توی مغزم انفجار رخ داده بود.
بشدت سرم درد میکرد.
حس میکردم زیادی به سقف نزدیکم.
چرخیدم سمت پهلوی چپم و یهو شک بهم وارد شد چون خیلی بالا بودم...
بعد به خودم اومدم دیدم طبقه بالای یه تخت دو طبقه ام.
اما فقط این نبود که... چند تا تخت دو طبقه دیگه هم اونجا بودن.
چهارتا تخت اینور اتاق و چهارتا اون یکی طرف.
خیلی وحشتناک بود چون من ترس از ارتفاع داشتم حتی اگه ارتفاع کمی باشه.
نمیدونستم کجام بخاطر همین با کلی ترس و لرز خواستم از تخت پیاده شم.
تو پروسه پیاده شدنم از تخت همش چشمام بسته بود و چندین بار از ترس خواستم برگردم.
ارتفاع خیلی کمی بود ولی برای من خیلییی وحشتناک بود مخصوصا با سرگیجه ای که داشتم.
بالاخره پایین اومدم و بعد تلو تلو رفتم سمت در خروجی که اونم صورتی رنگ بود.
رو دیوارا هم نقاشی کشیده شده بود.
بعضی از نقاشی ها پتینه ای بودن و رو خود دیوار بودن ولی بعضی دیگه رو با کاغذ چسبونده بودن.
قشنگ معلوم بود یه بچه اونارو کشیده.
دستگیره درو کشیدم و در باز شد...
از اتاق خارج شدم.
روبروی اتاق یه در صورتی دیگه بود.
روش عدد 8 نوشته شده بود.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
خرگوشی رو دیدم که مثل انسان ها اول به سمت چپ، و بعد به سمت راست خیابان نگاه کرد و بعد ازش رد شد.
پرش زمانی به عصر
یونگی ویو
تقریبا همه کارام تموم شد و برگشتم خونه.
خونه بوی کثیفی میداد.
همه جا تمیز بود، مشکل از خوده خونه بود.
اما نمیدونم چرا.
رفتم زیر زمین و اونجارو چک کردم.
آره بوی خودش بود.
منشا بوی گند از اینجا بود.
چقدر حشره اینجا جمع شده بودند...
برگشتم و با نردبان رفتم طبقه بالا.
چون یه کلبه شکاری کوچولو بود، جا نمیشد برا پله؛ بخاطر همین از نردبان استفاده میکردم.
پنجره هاشو باز کردم و دوباره اومدم پایین.
-نیازه که این بوی گند از اینجا بره.
رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم.
فک کنم تا سال بعد نتونم بیام اینجا.
رفتم سمت خونه اصلیم که داخل شهره.
بعد از رسیدن از دستیارم آمارو خواستم و گفت که همچی طبق نقشه پیش رفته.
این عالی بود.
-عالیه آقای یو. فقط...
میخواستم بهش بگم بره کلبه رو تمیز کنه ولی بعد با خودم گفتم نه، بهتره جسد خودش تجزیه شه.
آقای یو: فقط چی قربان؟
-هیچی.
لاوین ویو
چشمامو باز کردم و اولین چیز یه سقف و دیوار پتینه ای صورتی رنگ دیدم.
انگار توی مغزم انفجار رخ داده بود.
بشدت سرم درد میکرد.
حس میکردم زیادی به سقف نزدیکم.
چرخیدم سمت پهلوی چپم و یهو شک بهم وارد شد چون خیلی بالا بودم...
بعد به خودم اومدم دیدم طبقه بالای یه تخت دو طبقه ام.
اما فقط این نبود که... چند تا تخت دو طبقه دیگه هم اونجا بودن.
چهارتا تخت اینور اتاق و چهارتا اون یکی طرف.
خیلی وحشتناک بود چون من ترس از ارتفاع داشتم حتی اگه ارتفاع کمی باشه.
نمیدونستم کجام بخاطر همین با کلی ترس و لرز خواستم از تخت پیاده شم.
تو پروسه پیاده شدنم از تخت همش چشمام بسته بود و چندین بار از ترس خواستم برگردم.
ارتفاع خیلی کمی بود ولی برای من خیلییی وحشتناک بود مخصوصا با سرگیجه ای که داشتم.
بالاخره پایین اومدم و بعد تلو تلو رفتم سمت در خروجی که اونم صورتی رنگ بود.
رو دیوارا هم نقاشی کشیده شده بود.
بعضی از نقاشی ها پتینه ای بودن و رو خود دیوار بودن ولی بعضی دیگه رو با کاغذ چسبونده بودن.
قشنگ معلوم بود یه بچه اونارو کشیده.
دستگیره درو کشیدم و در باز شد...
از اتاق خارج شدم.
روبروی اتاق یه در صورتی دیگه بود.
روش عدد 8 نوشته شده بود.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۴۷۷
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.