پارت:آخر
ادامه:
لبخند کجی زدی و چال گونتو نشون دادی
اونم دستاشو دور کمرت بند کرد و نزدیکت شد و لبخندی زد که غرق در نگاهش شدی و خنده از لبت رفت
تک تک جزئیات صورتشو از نگاهت گذروندی
تهیونک: "باشه پس اگه تو میخوای.. باشه"
ازینکه همچین مرد جنتلمنی تو زندیگت داشتی در خیال خودت نمیگنجیدی و داشتی فکر میکردی تهیونگ چرا تورو انتخاب کرده
این مرد هیچی کم نداشت چرا باید باید تورو انتخاب میکرد
سری تکون دادی و دستاتو دور گردنش آویزون کردی
همینجوری که بغلش بودی و پاهاتو دور کمرش پیچیده بودی
اون با صدای بم و کشندش برات کتاب میخوند
به هیچکدوم از جملات کتاب توجه نمیکردی مرکز توجهت فعلا صدای بمش بود
با هرفکری که درباره تهیونگ میکردی محکم تر بهش میچسبیدی و نفسات رویه گردنش میریخت
تهیونک: "داری چیکار میکنی؟"
"میشه انقد نفسات نریزه.. روی گردنم؟"
بعد از دوخط خوندن پاراگراف گفت
تهیونک: "چرا انقد نفسات سنگین شده؟"
آخزش نیخندی زد
انقد راحت بودی که حرفی نزدی و اروم اروم خوابت میبرد و بی اختیار سرت روی انحنای گردنش میوفتاد
تهیونگ:"میشه دیگه کتاب نخونیم؟ "
توکه انکاز مست مست بودی و هیجی خالیت نبود با گونه های گل انداخته فقط سرتو رو شونش کذاشتی
باورت نمیشد تونسته بود انقد خوب آرومت کنه
ا. ت: "ممنونم نمیدونم چجوری همیشه انقد خوب آرومم میکنی ولی میدونم بدون تو نمیتونستم"
تهیونگ نفس عمیقی میکشه و ازینکه این حرفارو میزدی تعجب میکنه
ازین همه کیوتیت دستی به سرت میکشه و میکه
تهیونک: "میدونم،تویم برای من مثل یه آهنگ میمونی یه اهنگی که هروقت بهش گوش میدم حس میکنم هنوزم شادم یه اهنگی که بهم انگیزه زندگی میده،هیچ چیز نمیتونه مثل تو روح منو نوازش کنه ماهک"
ا. ت: "اینجوری نگو لوس میشما"
تههیونگ: "هرچی میخوای باشی باش یه هیولا، هیولای قلبم من کسیم که همرو بخاطرت کنار میزنه و محکم تر از همیشه بغلت میکنه "
ا. ت:"هیولای قلبت چیشش قصد جونمو کردی نه؟"
دستتو به لپاش رسوندی
ا. ت:"چرا نریم بخواییم؟ میدونی که خوابیدن کنار هم مثل یک خواب اروم و شیرین بخشه"
خواستی بلندشی ام تهیونگ بلندت کرد
ازینکه تونسته بود انقد راحت بلندت کنه خندت گرفته بود
در اتاق و باز کرد و رفتین داخل
ا. ت: "حالا بزارم پایین"
نیم نگاه جذابی بهت انداخت که خط فکش و نشون میداد
جلو رفتین و رویه تخت افتادین نفست مثل چند دقیقه پیش سنگین شده بود و حس میکردی یه چیزی توی گلوت گیر کرده
پیشونیتون و بهم چسبوندید
تهیونگ: "تو این بلاهارو فقط بخاطر یک کتاب خوندن سرمن اوردیا"
منظورش و فهمیدی و لباتون رو بهم رسوندین مثل رسیدن موجای دریا به ساحل
مثل رسیدن به یک نقطه ی امن تو بدترین طوفان ممکن
the end
اگر درخواستی دارین میتونین بگین مینویسم براتون
لبخند کجی زدی و چال گونتو نشون دادی
اونم دستاشو دور کمرت بند کرد و نزدیکت شد و لبخندی زد که غرق در نگاهش شدی و خنده از لبت رفت
تک تک جزئیات صورتشو از نگاهت گذروندی
تهیونک: "باشه پس اگه تو میخوای.. باشه"
ازینکه همچین مرد جنتلمنی تو زندیگت داشتی در خیال خودت نمیگنجیدی و داشتی فکر میکردی تهیونگ چرا تورو انتخاب کرده
این مرد هیچی کم نداشت چرا باید باید تورو انتخاب میکرد
سری تکون دادی و دستاتو دور گردنش آویزون کردی
همینجوری که بغلش بودی و پاهاتو دور کمرش پیچیده بودی
اون با صدای بم و کشندش برات کتاب میخوند
به هیچکدوم از جملات کتاب توجه نمیکردی مرکز توجهت فعلا صدای بمش بود
با هرفکری که درباره تهیونگ میکردی محکم تر بهش میچسبیدی و نفسات رویه گردنش میریخت
تهیونک: "داری چیکار میکنی؟"
"میشه انقد نفسات نریزه.. روی گردنم؟"
بعد از دوخط خوندن پاراگراف گفت
تهیونک: "چرا انقد نفسات سنگین شده؟"
آخزش نیخندی زد
انقد راحت بودی که حرفی نزدی و اروم اروم خوابت میبرد و بی اختیار سرت روی انحنای گردنش میوفتاد
تهیونگ:"میشه دیگه کتاب نخونیم؟ "
توکه انکاز مست مست بودی و هیجی خالیت نبود با گونه های گل انداخته فقط سرتو رو شونش کذاشتی
باورت نمیشد تونسته بود انقد خوب آرومت کنه
ا. ت: "ممنونم نمیدونم چجوری همیشه انقد خوب آرومم میکنی ولی میدونم بدون تو نمیتونستم"
تهیونگ نفس عمیقی میکشه و ازینکه این حرفارو میزدی تعجب میکنه
ازین همه کیوتیت دستی به سرت میکشه و میکه
تهیونک: "میدونم،تویم برای من مثل یه آهنگ میمونی یه اهنگی که هروقت بهش گوش میدم حس میکنم هنوزم شادم یه اهنگی که بهم انگیزه زندگی میده،هیچ چیز نمیتونه مثل تو روح منو نوازش کنه ماهک"
ا. ت: "اینجوری نگو لوس میشما"
تههیونگ: "هرچی میخوای باشی باش یه هیولا، هیولای قلبم من کسیم که همرو بخاطرت کنار میزنه و محکم تر از همیشه بغلت میکنه "
ا. ت:"هیولای قلبت چیشش قصد جونمو کردی نه؟"
دستتو به لپاش رسوندی
ا. ت:"چرا نریم بخواییم؟ میدونی که خوابیدن کنار هم مثل یک خواب اروم و شیرین بخشه"
خواستی بلندشی ام تهیونگ بلندت کرد
ازینکه تونسته بود انقد راحت بلندت کنه خندت گرفته بود
در اتاق و باز کرد و رفتین داخل
ا. ت: "حالا بزارم پایین"
نیم نگاه جذابی بهت انداخت که خط فکش و نشون میداد
جلو رفتین و رویه تخت افتادین نفست مثل چند دقیقه پیش سنگین شده بود و حس میکردی یه چیزی توی گلوت گیر کرده
پیشونیتون و بهم چسبوندید
تهیونگ: "تو این بلاهارو فقط بخاطر یک کتاب خوندن سرمن اوردیا"
منظورش و فهمیدی و لباتون رو بهم رسوندین مثل رسیدن موجای دریا به ساحل
مثل رسیدن به یک نقطه ی امن تو بدترین طوفان ممکن
the end
اگر درخواستی دارین میتونین بگین مینویسم براتون
۲.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.