فیک جونگ کوک پارت ۵۸ (معشوقه) فصل ۲
کوک: تتوهایی که روی بdنته رو ندیدی؟
ا.ت:چ..چی؟
کوک: پس معلومه که ندیدی..
ا.ت: راجب چی حرف میزنی؟
کوک: برو جلوی آینه تا بفهمی...
رفتم داخل اتاقم و جلوی آینه ایستادم..به گردنم نگاه کردم..همه جاش کبود و متورم شده بود..ایشششش نکنه منظورش از تتو ، جای کیs مارکاش بود؟😐..یقه ی لباسمو به زور کشیدم پایین...کبودی ها تا بالای sینه هام هم بودن!...لباسم رو کامل در آوردم..یهو هین بلندی کشیدم..همه حای بdنم پر از کیs مارک بود!...شلوارم هم درآوردم..همه جام رد کیs گذاشته بود!...نکنه!...لباس زیرم هم در آوردم و دیدم بله.....ایششششش...بیشعور آخه اینجا هم؟!😐..سریع شلوارم رو پوشیدم و همینطور که لباسم رو میپوشیدم کلی فحش نثار اون پسره ی بیشعور میکردم...
ا.ت: پسره ی بیشعور....خر نفهم...صبر کن فقط نشونت میدم!
یه دفعه محکم برگشتم تا برم بیرون که یهو صورتم با sینه ی عضله ای و محکم یه نفر برخورد کرد..سرمو بالا آوردم نگاهش کردم..بله خودش بود😐..یه دفعه متوجه ی همه چیز شدم و هین بلندی کشیدم...
کوک: هیسسسسس..بیب چته؟..راستی چیو میخوای نشونم بدی؟..من که خودم هم دیشب هم الان همه چیزتو دیدم!(نیشخند)
ا.ت: مرضضضضض(جیغ)
کوک: هیسسس...خب داشتی میگفتی..که من پسره ی ی بیشعور نفهمم آره؟...وقتی دفعه ی بعدی پوsیت رو بیشتر mک زدم اونوقت میفهمی که کی بیشعوره!
آروم رفتم سمتش و پاهام رو روی پاهاش قرار دادم و روی نوک پاهام ایستادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...اونم با چشمای گشاد شده بهم زل زده بود و هیچ کاری نمیکرد..آروم یکی از دستامو سمت ماسکش بردم و آروم صورتمو نزدیک صورتش کردم...چشمامو بست..هه اشتباه نکن من با ماسکت کاری ندارم پس الکی منتظر bوسه نباش!..آروم سرمو کج کردم و نفس عمیقی داخل گردنش کشیدم که یکم لرزید یهو گاز نسبتا محکمی از گردنش گرفتم و سریع فرار کردم و از اتاق بیرون رفتم..
کوک: آیییییییییی...دختره ی وحشییییی(داد)
برگشتم سمتش و بهش زبون درآوردم..
ا.ت: حقته..تو هم همه ی بdن منو اینطوری کردی..
بعد دوباره فرار کردم..رفتم داخل باغ عمارت... باید کجا قایم شم؟..سریع از درخت بالا رفتم که یهو دیدم ارباب اومد بیرون و به محض دیدن من دوید سمتم..
کوک: دختره ی وحشی برات دارممم(داد)
ا.ت: فعلا که دستت بهم نمیرسه..
کوک: جدی؟ تو اینطور فکر میکنی؟(پوزخند)
یه دفعه چند تا صدای خنده دار از خودش درآورد و یه سگ گنده اومد پیشش!..یه دفعه سگ رو توی بغلش گرفت و کلی باهم دیوونه بازی کردن..
کوک: بم،بابا کار داره باید بره تو مراقب این دختره ی بد باش..باشه؟ اگه اومد پایین بخورش!..بای بای
بعد راه افتاد که بره..که بلند جیغ زدم..
ا.ت: نروووو..منو تنها نزار
یه دفعه برگشت سمتم..
کوک:پس باپاهای خودت بیا پایین.
ا.ت: ولی من فقط بلدم بالا برم.
کوک:پس بپر
ا.ت:چیی!..
ا.ت:چ..چی؟
کوک: پس معلومه که ندیدی..
ا.ت: راجب چی حرف میزنی؟
کوک: برو جلوی آینه تا بفهمی...
رفتم داخل اتاقم و جلوی آینه ایستادم..به گردنم نگاه کردم..همه جاش کبود و متورم شده بود..ایشششش نکنه منظورش از تتو ، جای کیs مارکاش بود؟😐..یقه ی لباسمو به زور کشیدم پایین...کبودی ها تا بالای sینه هام هم بودن!...لباسم رو کامل در آوردم..یهو هین بلندی کشیدم..همه حای بdنم پر از کیs مارک بود!...شلوارم هم درآوردم..همه جام رد کیs گذاشته بود!...نکنه!...لباس زیرم هم در آوردم و دیدم بله.....ایششششش...بیشعور آخه اینجا هم؟!😐..سریع شلوارم رو پوشیدم و همینطور که لباسم رو میپوشیدم کلی فحش نثار اون پسره ی بیشعور میکردم...
ا.ت: پسره ی بیشعور....خر نفهم...صبر کن فقط نشونت میدم!
یه دفعه محکم برگشتم تا برم بیرون که یهو صورتم با sینه ی عضله ای و محکم یه نفر برخورد کرد..سرمو بالا آوردم نگاهش کردم..بله خودش بود😐..یه دفعه متوجه ی همه چیز شدم و هین بلندی کشیدم...
کوک: هیسسسسس..بیب چته؟..راستی چیو میخوای نشونم بدی؟..من که خودم هم دیشب هم الان همه چیزتو دیدم!(نیشخند)
ا.ت: مرضضضضض(جیغ)
کوک: هیسسس...خب داشتی میگفتی..که من پسره ی ی بیشعور نفهمم آره؟...وقتی دفعه ی بعدی پوsیت رو بیشتر mک زدم اونوقت میفهمی که کی بیشعوره!
آروم رفتم سمتش و پاهام رو روی پاهاش قرار دادم و روی نوک پاهام ایستادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم...اونم با چشمای گشاد شده بهم زل زده بود و هیچ کاری نمیکرد..آروم یکی از دستامو سمت ماسکش بردم و آروم صورتمو نزدیک صورتش کردم...چشمامو بست..هه اشتباه نکن من با ماسکت کاری ندارم پس الکی منتظر bوسه نباش!..آروم سرمو کج کردم و نفس عمیقی داخل گردنش کشیدم که یکم لرزید یهو گاز نسبتا محکمی از گردنش گرفتم و سریع فرار کردم و از اتاق بیرون رفتم..
کوک: آیییییییییی...دختره ی وحشییییی(داد)
برگشتم سمتش و بهش زبون درآوردم..
ا.ت: حقته..تو هم همه ی بdن منو اینطوری کردی..
بعد دوباره فرار کردم..رفتم داخل باغ عمارت... باید کجا قایم شم؟..سریع از درخت بالا رفتم که یهو دیدم ارباب اومد بیرون و به محض دیدن من دوید سمتم..
کوک: دختره ی وحشی برات دارممم(داد)
ا.ت: فعلا که دستت بهم نمیرسه..
کوک: جدی؟ تو اینطور فکر میکنی؟(پوزخند)
یه دفعه چند تا صدای خنده دار از خودش درآورد و یه سگ گنده اومد پیشش!..یه دفعه سگ رو توی بغلش گرفت و کلی باهم دیوونه بازی کردن..
کوک: بم،بابا کار داره باید بره تو مراقب این دختره ی بد باش..باشه؟ اگه اومد پایین بخورش!..بای بای
بعد راه افتاد که بره..که بلند جیغ زدم..
ا.ت: نروووو..منو تنها نزار
یه دفعه برگشت سمتم..
کوک:پس باپاهای خودت بیا پایین.
ا.ت: ولی من فقط بلدم بالا برم.
کوک:پس بپر
ا.ت:چیی!..
۳.۱k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.