ارباب بی منطق🖤پارت 15
از زبون نامجون:بلاخره قرار شد شب حرکت کنیم که بادیگاردا صدا زدم وگفتم اماده شین
از زبون کوک:میدونستم یک چیزی را خطر را حس میکردم اهی از سر بی حوصلگی کشیدم رفتم تو اتااقم نشستم رو تخت داشتم بهش نگاه میکردم کاری نداشتم ولی دختر معصوم ونازی بود اسمش ا٫ت بود یک دفعه بع خودم اومدم وگفتم اصلا به من چع وسریع از اتاق رفتم بیرون به بادیگارد دم در اتاق سفارش کردم که حواست باشه بهش هر اتفاقی افتاد حواست بهش باشه بعدش حرکت کردم به راه رفتن که از طبقه ی بالا مادرم صدام زد گفت پسرم
سرما برگردوندم ببینمش که یک دفعه صدای تیر کل عمارت را برداشتت داد زدم برو اتاقتتتتتتتتتتتتت
گفتم تهیونگ وجیمین کجان؟😡همه اماده باشن میدونسنم این بیشعورررر زهر خودشا میریره مار هفت خط به عمارت من حمله میکنیییی؟؟؟؟؟بدون ترسی کلتم را از تو شلوارم در اوردم وبه سمت حیاط رفتم چطور اون عوضیییی اومد تو عمارتتتت😡گفتم کیم نامجون روزگار سیاه میشه گفت حالا اگه سالم از این معرکه رفتی بیرون باشه😏 تیهونگ وجیمین هم اومدم بقیه هم پشت سرم اومدند بلاخره با تله هایی که گفته بودم بزارن تونستیم بیشتر افرادش را دستگیر کنیم خیلی عصبی بود که نقشش داشت شکست میخورد نیش خنده ای زدما وگفتم هه تویک مورچه هم در برابر من نیسنی من با بزرگتر تو در افتادم تو چه خری هستی
از زبون بادیگارد کنار در اتاق: صدای گلوله میومد سر وگردنم عرق کرده بود باید میرفتم کمک رئیس ولی اون گفت مراقب این دختره تو اتاق باشم اما اخه این دختر یک برده بی چیزه الان جون رئیس مهم تره این بی ارزشه بعدش سریع رفتم پیش رئیس
از زبون ا٫ت
یکدفعه از خواب پاشدم صدای گلوله وتیر میومد خیلی ترسیده بودم خیلییییییی زیادددد اشکام داشت پایین میومد انگار قرار نیود ارامش داشته باشم از ترسم با دو از اتاق دویدم بیرون ورفتم به سمت حیاط
از زبون جونگ کوک:
داشتیم کارشون را تموم میکردیم که یک دفعه دیدم ا٫ت اومد از عمارت بیرون داشت گریه میکرد معلوم بود دستپاچه شده بود ونمیدونست داره کجا میره وچیکار میکنه با عصبانیت نگاهش کردممم داد زدم چرا اومدی بیرونننن ؟😡😡😡
از ترسش هیچی نگفت یک دفعه بنگگگگگ
گفتم:نههههههههههه اون نامجون عوضی یک تیر زد بهش گفتم نه نه نه میکشمتتتتتتتتتتتتتتت
بلاخره نامجون را دستگیر کردیم ولی چه فایده اتفاقس که نباید میفتاد افتاد
گفتم به جیمین زود برو این دکتراااااا خبر کن بیادششششش تهیونگ گفت ارباب این یک بردس قرا نیست که دکتر بیاری سرش مرد هم مرد مگه براتون مهمه یادمه شما از زجر کشیدن بقیه لذت میبردید همینطور که سریع میرفتم سمت ا٫ت که کمکش کنم ببرمش داخل گفتم خفه شوتهبونگ خفه شو😡 بعدش به بادیگارد گفتم ببرتش داخل اتاق وقتی به داخل عمارت رسیدم فریاد زدممم میکشمتتتت اون بادیگارد چه غلطی میکرد؟ کع دیدم پشت سرم گفت ارباب من اینجام گفتم عوضی مگه نگفتم مراقب اون دختره باش؟😡بعد گفتم یادیگاردی که به دستورم عمل نمیکنه نمیخوام ویک تیر حرومش کردم به تهیونگ وجیمین گفتم سریع تین کثیف کاریا را جمع کنند بردمش ا٫ت را تو اتاقم بعد هم گفتم دکتر بیاد
(کیم سوجین دکتره بچه ها)
جین اومدش با لحن سرد ونگاه مغرورانه ی همیشگی گفتم خوبش کن بعدش از اتاق رفتم بیرون وبه اتاق کارم رفتم رو صدندلی نشیتم وارنجما گذاشنم رو میز وسرما بین دوتا دستام گرفتم همش به این دختر فکر میکردممممم دیگه داشنم دبوونه میشدم چه مرگیم شده چرا یک برده باید برام مهم باشه؟من کع به خانواده ی خودم هم رحم نداشتم چرااااا؟چرا قلبم چون تیر خورد یک حالیههه یک اهی از سر دیوونگی خودم کشیدم ورفتم بیرون نمیتونستم باید پیشش باشم که....
از زبون کوک:میدونستم یک چیزی را خطر را حس میکردم اهی از سر بی حوصلگی کشیدم رفتم تو اتااقم نشستم رو تخت داشتم بهش نگاه میکردم کاری نداشتم ولی دختر معصوم ونازی بود اسمش ا٫ت بود یک دفعه بع خودم اومدم وگفتم اصلا به من چع وسریع از اتاق رفتم بیرون به بادیگارد دم در اتاق سفارش کردم که حواست باشه بهش هر اتفاقی افتاد حواست بهش باشه بعدش حرکت کردم به راه رفتن که از طبقه ی بالا مادرم صدام زد گفت پسرم
سرما برگردوندم ببینمش که یک دفعه صدای تیر کل عمارت را برداشتت داد زدم برو اتاقتتتتتتتتتتتتت
گفتم تهیونگ وجیمین کجان؟😡همه اماده باشن میدونسنم این بیشعورررر زهر خودشا میریره مار هفت خط به عمارت من حمله میکنیییی؟؟؟؟؟بدون ترسی کلتم را از تو شلوارم در اوردم وبه سمت حیاط رفتم چطور اون عوضیییی اومد تو عمارتتتت😡گفتم کیم نامجون روزگار سیاه میشه گفت حالا اگه سالم از این معرکه رفتی بیرون باشه😏 تیهونگ وجیمین هم اومدم بقیه هم پشت سرم اومدند بلاخره با تله هایی که گفته بودم بزارن تونستیم بیشتر افرادش را دستگیر کنیم خیلی عصبی بود که نقشش داشت شکست میخورد نیش خنده ای زدما وگفتم هه تویک مورچه هم در برابر من نیسنی من با بزرگتر تو در افتادم تو چه خری هستی
از زبون بادیگارد کنار در اتاق: صدای گلوله میومد سر وگردنم عرق کرده بود باید میرفتم کمک رئیس ولی اون گفت مراقب این دختره تو اتاق باشم اما اخه این دختر یک برده بی چیزه الان جون رئیس مهم تره این بی ارزشه بعدش سریع رفتم پیش رئیس
از زبون ا٫ت
یکدفعه از خواب پاشدم صدای گلوله وتیر میومد خیلی ترسیده بودم خیلییییییی زیادددد اشکام داشت پایین میومد انگار قرار نیود ارامش داشته باشم از ترسم با دو از اتاق دویدم بیرون ورفتم به سمت حیاط
از زبون جونگ کوک:
داشتیم کارشون را تموم میکردیم که یک دفعه دیدم ا٫ت اومد از عمارت بیرون داشت گریه میکرد معلوم بود دستپاچه شده بود ونمیدونست داره کجا میره وچیکار میکنه با عصبانیت نگاهش کردممم داد زدم چرا اومدی بیرونننن ؟😡😡😡
از ترسش هیچی نگفت یک دفعه بنگگگگگ
گفتم:نههههههههههه اون نامجون عوضی یک تیر زد بهش گفتم نه نه نه میکشمتتتتتتتتتتتتتتت
بلاخره نامجون را دستگیر کردیم ولی چه فایده اتفاقس که نباید میفتاد افتاد
گفتم به جیمین زود برو این دکتراااااا خبر کن بیادششششش تهیونگ گفت ارباب این یک بردس قرا نیست که دکتر بیاری سرش مرد هم مرد مگه براتون مهمه یادمه شما از زجر کشیدن بقیه لذت میبردید همینطور که سریع میرفتم سمت ا٫ت که کمکش کنم ببرمش داخل گفتم خفه شوتهبونگ خفه شو😡 بعدش به بادیگارد گفتم ببرتش داخل اتاق وقتی به داخل عمارت رسیدم فریاد زدممم میکشمتتتت اون بادیگارد چه غلطی میکرد؟ کع دیدم پشت سرم گفت ارباب من اینجام گفتم عوضی مگه نگفتم مراقب اون دختره باش؟😡بعد گفتم یادیگاردی که به دستورم عمل نمیکنه نمیخوام ویک تیر حرومش کردم به تهیونگ وجیمین گفتم سریع تین کثیف کاریا را جمع کنند بردمش ا٫ت را تو اتاقم بعد هم گفتم دکتر بیاد
(کیم سوجین دکتره بچه ها)
جین اومدش با لحن سرد ونگاه مغرورانه ی همیشگی گفتم خوبش کن بعدش از اتاق رفتم بیرون وبه اتاق کارم رفتم رو صدندلی نشیتم وارنجما گذاشنم رو میز وسرما بین دوتا دستام گرفتم همش به این دختر فکر میکردممممم دیگه داشنم دبوونه میشدم چه مرگیم شده چرا یک برده باید برام مهم باشه؟من کع به خانواده ی خودم هم رحم نداشتم چرااااا؟چرا قلبم چون تیر خورد یک حالیههه یک اهی از سر دیوونگی خودم کشیدم ورفتم بیرون نمیتونستم باید پیشش باشم که....
۹.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.