فصل ۲ پارت ۱۷ Stealing under the pretext of love
مایا=عجب سیریشی هستیا...ول کن دیگه
صدایی ازش نمیومد...آخیش انگار رفت بعضی وقت ها واقعا خیلی وحشتناک میشه شانس اوردم گیرمون نیاورد و گرنه یه کتک مفصل میخوردیم لباسامو دراوردم و موهامو باز کردم آخیش یکمی هوا بخوره یه دست لباس آماده کردم و تاپمو در اوردم برگشتم که از روی تخت بلوزمو بردارم ولی برگشتن من همان و گرد شدن چشمام همان
دستاشو زیر بغلش زده بود با یه تای ابرو بالارفته و یه لبخند موذیانه نگاهم میکرد هول شدم مرتیکه خجالت نمیکشه داره بر و بر منو نگاه میکنه به سمت تاپم شیرجه رفتم و جلوی خودم گرفتمش هرچند اونم خیلی کوچیک بود با عصبانیت بهش گفتم=برو بیرون...چطوری اومدی داخل؟
جانگکوک=به قول خودت خونه ی خودمه همه ی سوراخ سنبه هاش هم بلدم
مایا=خیلی خب حالا برو بیرون
جانگکوک=چرا برم؟ حساب منو تو که هنوز تسویه نشده
(ای بابا عجب خریه ها...چند دقیقه اومد نزدیکم دیگه فاصله ای باهم نداشتیم آب دهنمو قورت دادم سرمو بلند کردم و تو چشاش زل زدم)
جانگکوک=برای چی بی اجازه رفتی بیرون؟
مایا=خب...خب گفتم که...تو خونه حوصله ام سررفته بود
جانگکوک=حق نداری بری بیرون...فهمیدی؟...تا آخر عمرت زندانی منی
مایا=بابا من یه غلطی کردم ازت ۲ تا تیکه خرت و پرت دزدیدم بخدا بهت برمیگردنم...چرا روانی میشی یهو آخه؟
چونه امو تو دستش گرفت و گفت=اینجا نیاوردمت به خاطر چند تا تیکه خرت و پرت...اوردمت که آدمت کنم وقتش هم که شد خودم با یه تیپا میندازمت بیرون
مایا=یعنی چی؟ تو برو اول اگه تونستی خودتو آدم کن...انقدر هم منت سر من نذار خودت به زور نگهم داشتی
آروم و خونسرد نگاهم کرد و گفت=من آدم نیستم؟ میخوای آدم نبودن رو بهت نشون بدم؟
یه جورایی از این خونسرد بودنش بیشتر ترسیدم یهو بلندم کرد و انداختم روی تخت از بس هول شدم لباسس از دستم افتاد خواستم بلند شم که خودشو انداخت روم از بس سنگین بود نفسم گرفت نمیتونستم حتی تکون بخورم
مایا=برو کنار بینم...قد یه غول وزنشه خودشو انداخته رو من...............................
صدایی ازش نمیومد...آخیش انگار رفت بعضی وقت ها واقعا خیلی وحشتناک میشه شانس اوردم گیرمون نیاورد و گرنه یه کتک مفصل میخوردیم لباسامو دراوردم و موهامو باز کردم آخیش یکمی هوا بخوره یه دست لباس آماده کردم و تاپمو در اوردم برگشتم که از روی تخت بلوزمو بردارم ولی برگشتن من همان و گرد شدن چشمام همان
دستاشو زیر بغلش زده بود با یه تای ابرو بالارفته و یه لبخند موذیانه نگاهم میکرد هول شدم مرتیکه خجالت نمیکشه داره بر و بر منو نگاه میکنه به سمت تاپم شیرجه رفتم و جلوی خودم گرفتمش هرچند اونم خیلی کوچیک بود با عصبانیت بهش گفتم=برو بیرون...چطوری اومدی داخل؟
جانگکوک=به قول خودت خونه ی خودمه همه ی سوراخ سنبه هاش هم بلدم
مایا=خیلی خب حالا برو بیرون
جانگکوک=چرا برم؟ حساب منو تو که هنوز تسویه نشده
(ای بابا عجب خریه ها...چند دقیقه اومد نزدیکم دیگه فاصله ای باهم نداشتیم آب دهنمو قورت دادم سرمو بلند کردم و تو چشاش زل زدم)
جانگکوک=برای چی بی اجازه رفتی بیرون؟
مایا=خب...خب گفتم که...تو خونه حوصله ام سررفته بود
جانگکوک=حق نداری بری بیرون...فهمیدی؟...تا آخر عمرت زندانی منی
مایا=بابا من یه غلطی کردم ازت ۲ تا تیکه خرت و پرت دزدیدم بخدا بهت برمیگردنم...چرا روانی میشی یهو آخه؟
چونه امو تو دستش گرفت و گفت=اینجا نیاوردمت به خاطر چند تا تیکه خرت و پرت...اوردمت که آدمت کنم وقتش هم که شد خودم با یه تیپا میندازمت بیرون
مایا=یعنی چی؟ تو برو اول اگه تونستی خودتو آدم کن...انقدر هم منت سر من نذار خودت به زور نگهم داشتی
آروم و خونسرد نگاهم کرد و گفت=من آدم نیستم؟ میخوای آدم نبودن رو بهت نشون بدم؟
یه جورایی از این خونسرد بودنش بیشتر ترسیدم یهو بلندم کرد و انداختم روی تخت از بس هول شدم لباسس از دستم افتاد خواستم بلند شم که خودشو انداخت روم از بس سنگین بود نفسم گرفت نمیتونستم حتی تکون بخورم
مایا=برو کنار بینم...قد یه غول وزنشه خودشو انداخته رو من...............................
۱۸.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.