⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── پارت 96⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── پارت 96⋅⊰
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
داشتم درو باز میکردم که صدای داد آتوسا در اومد :< نیا تو! >
فکر میکرد مردی پشت دره. گفتم :< منم بابا >
درو باز کردم، در حال شیر دادن بچه اش بود...روبروش روی تخت نشستم...پانیذ کتابشو روی تخت پرت کردو گفت :< دیانا؟ >
دیانا :< هوم؟ >
پانیذ :< من یادمه تو رژ زده بودی >
دیانا :< برو گمشوووو! >
برگشتم به آینه ی کنارم نگاه کردم...اوه اوه! راست میگه...رژم رو لبم نبود...آدم با آفتابه آب
بخوره اینجوری ضایع نشه!
لبمو گزیدم و آروم خندیدم، آتوسا با خنده گفت :< خجالت نکش خواهر منم از همین سوتیا زیاد دادم... >
بعدم خندیدن...تک خنده ای کردم و روی تخت نشستمو
گفتم :< مهشاد رفت آرایشگاه؟ >
عسل :< اوره. >
دیانا :< بیار غوره. >
چپ چپ نگاه کرد که لبخند حرص درآر زدم... آتوسا سارینا رو روی تخت گذاشت و گفت :< ما هم باید دست به کار شیم... >
پانیذ :< وای اصلا حوصله ندارم... >
عسل لگدی به پانیذ زدو گفت :< تنبل خانوم پاشو بینم >
و به زور از تخت بلندش کرد... این وسط منو آتوسا به رفتاراشون می خندیدیم...بالاخره پانیذ لباسشو
پوشید...عسل پرتش کرد کنار منو گفت :< حالا بکپ تا بیام آرایشت کنم >
همه مشغول آماده شدن شدیم... لباسم یه پیرهن ماکسی بلند یاسی بود...آستیناش سه ربع بود... زیاد
شلوغ نبود...همینش خوب بود. باهم وارد سالن شدیم...ارسلان و محراب و محمد و رضا روی مبال شیک و پیک
نشسته بودن و صحبت میکردن.. اینا از حرف زدن باهم خسته نمیشن؟!
یک ساعت بعد شیما و ممدرضا اومدن و مجلس گرم
شد...همه می رقصیدن...ولی من حوصله رقص تند نداشتم...شیما کنارم نشست و گفت :< خوبی خانوم؟ >
دیانا :< مرسی >
شیما :< چرا نمیرقصی؟ >
دیانا :< حوصله رقص تند ندارم. >
سری تکون داد...تو این مدت سعی میکرد باهام صمیمی شه ولی من زیاد باهاش گرم نمیگرفتم مخصوصا اینکه ارسلان هم بهم گفته بود زیاد بهش نزدیک نشم...
تو فکر بودم که دستی رو شونم نشست، سرمو آوردم بالا و به مهشاد نگاه کردم.
مهشاد :< کجایی دیا؟ >
خندیدمو گفتم :< جایی که غم نباشه >
یه کم گذشت که ارسلان و محراب به سمتمون اومدن و دستشونو سمتمون
دراز کردن...
بلند شدیم و رفتیم وسط برای رقص تانگو! خیلی عادی می رقصیدیم...همه چی نرمال بود... فکر کنم الکی انقدر پشت سر شیما حرف زدیم..
آخرشب شد و همه پخش و پلا اینور اونور بودن... داشتم از کنار شیما میگذشتم که گفت :<
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
داشتم درو باز میکردم که صدای داد آتوسا در اومد :< نیا تو! >
فکر میکرد مردی پشت دره. گفتم :< منم بابا >
درو باز کردم، در حال شیر دادن بچه اش بود...روبروش روی تخت نشستم...پانیذ کتابشو روی تخت پرت کردو گفت :< دیانا؟ >
دیانا :< هوم؟ >
پانیذ :< من یادمه تو رژ زده بودی >
دیانا :< برو گمشوووو! >
برگشتم به آینه ی کنارم نگاه کردم...اوه اوه! راست میگه...رژم رو لبم نبود...آدم با آفتابه آب
بخوره اینجوری ضایع نشه!
لبمو گزیدم و آروم خندیدم، آتوسا با خنده گفت :< خجالت نکش خواهر منم از همین سوتیا زیاد دادم... >
بعدم خندیدن...تک خنده ای کردم و روی تخت نشستمو
گفتم :< مهشاد رفت آرایشگاه؟ >
عسل :< اوره. >
دیانا :< بیار غوره. >
چپ چپ نگاه کرد که لبخند حرص درآر زدم... آتوسا سارینا رو روی تخت گذاشت و گفت :< ما هم باید دست به کار شیم... >
پانیذ :< وای اصلا حوصله ندارم... >
عسل لگدی به پانیذ زدو گفت :< تنبل خانوم پاشو بینم >
و به زور از تخت بلندش کرد... این وسط منو آتوسا به رفتاراشون می خندیدیم...بالاخره پانیذ لباسشو
پوشید...عسل پرتش کرد کنار منو گفت :< حالا بکپ تا بیام آرایشت کنم >
همه مشغول آماده شدن شدیم... لباسم یه پیرهن ماکسی بلند یاسی بود...آستیناش سه ربع بود... زیاد
شلوغ نبود...همینش خوب بود. باهم وارد سالن شدیم...ارسلان و محراب و محمد و رضا روی مبال شیک و پیک
نشسته بودن و صحبت میکردن.. اینا از حرف زدن باهم خسته نمیشن؟!
یک ساعت بعد شیما و ممدرضا اومدن و مجلس گرم
شد...همه می رقصیدن...ولی من حوصله رقص تند نداشتم...شیما کنارم نشست و گفت :< خوبی خانوم؟ >
دیانا :< مرسی >
شیما :< چرا نمیرقصی؟ >
دیانا :< حوصله رقص تند ندارم. >
سری تکون داد...تو این مدت سعی میکرد باهام صمیمی شه ولی من زیاد باهاش گرم نمیگرفتم مخصوصا اینکه ارسلان هم بهم گفته بود زیاد بهش نزدیک نشم...
تو فکر بودم که دستی رو شونم نشست، سرمو آوردم بالا و به مهشاد نگاه کردم.
مهشاد :< کجایی دیا؟ >
خندیدمو گفتم :< جایی که غم نباشه >
یه کم گذشت که ارسلان و محراب به سمتمون اومدن و دستشونو سمتمون
دراز کردن...
بلند شدیم و رفتیم وسط برای رقص تانگو! خیلی عادی می رقصیدیم...همه چی نرمال بود... فکر کنم الکی انقدر پشت سر شیما حرف زدیم..
آخرشب شد و همه پخش و پلا اینور اونور بودن... داشتم از کنار شیما میگذشتم که گفت :<
۱۶.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.