رویایی همانند کابوس پارت 35
#diyana
وای یعنی چیکار داره؟! ظرفا رو جمع کردم بردماشپزخانه
رفتمسمتاتاق ارسلان داشت با گوشی حرف میزد خواستم برم با جمله ای ک گفت وایستادم "دیانا نباید بفهمه ؟"
من چیو نباید بفهمم؟ رفتم جلوی در ک به بقیه حرفا گوشکنم ک در باز شد داشتم میوفتادم ک ارسلان از کمرم گرفت
سریع جدا شدم با حالت استرسی گفت=فال گوش وایستاده بودی یعنی شنیدی چی گفتیم؟
دیانا=نه فقط چون گفتید بیام اومدم
ارسلان=عا بیا تو
رفتم تو ک یه جعبه در اورد گفت=بازش کن
بازش کردم دید توش یه گردنبند گفتم=نمیخوام ممنون
ارسلان=باید بخوای توش ردیاب و ضبط هستش
بعدگردنبو برداشتگقت بندازم برات
با سر اره گفتم که اومد پشتم موهامو انداخت رو شونمگفت=اینو بنداز هیچوقت در نیار اینطوری حواسم بهت هست
با سر باشه ای گفتم برخورد دستش بهگردنم بدم یه جور میشد گردنبند بست گفت=خودتو تو اینه ببین
اینه جلوم بود خودمو نگاه کرد ارسلان از پشت داشت بهم با لبخند نگاه میکرد
برگشتم گفتم=ممنون ولی این ضبطش بهکجا وصله یعنی..
ارسلان=الانمیگم
بعد رفت یکی دیگ اورد گفت=اینم برا منه
دیانا=ست همن؟
ارسلان=اوم
بعد انداخت گردنش
یهگردنبند ساده بود و تهش چوپی بود ولی واسه من یکم زیادروی داشت
دیانا=ممنون
ارسلان=قابل نداشت
بعد رفت وسایلشو برداشتگفت=من میرم بیرون بابام پرسید بگو رفت شرکت
تعجب کردم تا جایی که میدونستم ارسلان از اینکارا بدش میاد
دیانا=واقعا میرید؟
ارسلدن=نه فقط به بابام اینطوری بگو
بعد یه چشمک زد رفت بیرون
خودمو تو اینه نگاه کردم یه لبخند زدم رفتم بیرون در و بستم
#nika
غذامو خوردم چای دم کردم بردم پایین همه دور همبودنچای تعارف کردم
بیبیواسهرویا چای سبز دم کرده بود تا حالش بهتر شه چای سبز جلوش گرفتمحالش بد شد گفت=چه بوی گندی داره
سریع چای سبز کشیدم اینور
اهورا =نیکا برو به دکتر زنگ بزن اخه رویا چش شده
رویا=نمیخوام
متین=رویا لطفا
رفتم به دکتر زنگ زدم تو ³⁰ مین اومد
رویا معایینه کرد گفت=تبریکمیگم
متین=چی؟
دکتر=رویا خانوم حامله ان
با این حرفشسینی از دستم افتاد
به متیننگاه کردم که داشت با تعجب به مننگاه میکرد
بغض کردم
متین=چطورممکنه مگ من
رکسانا=شاید خوب شدی دارمعمه میشممم هورااااا
متین فقط داشت به مننگاه میکرد
دیگ نتونستم تحملکنم رفتم اتاقم باید برم از این خونه من برده ایما نیستم داشتم وسایلامو جمع میکردم که صدای متیناومد گفت=داری چیکارمیکنی
نیکا=مگ کوری میخوام برم
بعد دوباره مشغول جمع شدن لباسام شدم که اومد دستمو گرفت گفت=صب کن
نیکا=
وای یعنی چیکار داره؟! ظرفا رو جمع کردم بردماشپزخانه
رفتمسمتاتاق ارسلان داشت با گوشی حرف میزد خواستم برم با جمله ای ک گفت وایستادم "دیانا نباید بفهمه ؟"
من چیو نباید بفهمم؟ رفتم جلوی در ک به بقیه حرفا گوشکنم ک در باز شد داشتم میوفتادم ک ارسلان از کمرم گرفت
سریع جدا شدم با حالت استرسی گفت=فال گوش وایستاده بودی یعنی شنیدی چی گفتیم؟
دیانا=نه فقط چون گفتید بیام اومدم
ارسلان=عا بیا تو
رفتم تو ک یه جعبه در اورد گفت=بازش کن
بازش کردم دید توش یه گردنبند گفتم=نمیخوام ممنون
ارسلان=باید بخوای توش ردیاب و ضبط هستش
بعدگردنبو برداشتگقت بندازم برات
با سر اره گفتم که اومد پشتم موهامو انداخت رو شونمگفت=اینو بنداز هیچوقت در نیار اینطوری حواسم بهت هست
با سر باشه ای گفتم برخورد دستش بهگردنم بدم یه جور میشد گردنبند بست گفت=خودتو تو اینه ببین
اینه جلوم بود خودمو نگاه کرد ارسلان از پشت داشت بهم با لبخند نگاه میکرد
برگشتم گفتم=ممنون ولی این ضبطش بهکجا وصله یعنی..
ارسلان=الانمیگم
بعد رفت یکی دیگ اورد گفت=اینم برا منه
دیانا=ست همن؟
ارسلان=اوم
بعد انداخت گردنش
یهگردنبند ساده بود و تهش چوپی بود ولی واسه من یکم زیادروی داشت
دیانا=ممنون
ارسلان=قابل نداشت
بعد رفت وسایلشو برداشتگفت=من میرم بیرون بابام پرسید بگو رفت شرکت
تعجب کردم تا جایی که میدونستم ارسلان از اینکارا بدش میاد
دیانا=واقعا میرید؟
ارسلدن=نه فقط به بابام اینطوری بگو
بعد یه چشمک زد رفت بیرون
خودمو تو اینه نگاه کردم یه لبخند زدم رفتم بیرون در و بستم
#nika
غذامو خوردم چای دم کردم بردم پایین همه دور همبودنچای تعارف کردم
بیبیواسهرویا چای سبز دم کرده بود تا حالش بهتر شه چای سبز جلوش گرفتمحالش بد شد گفت=چه بوی گندی داره
سریع چای سبز کشیدم اینور
اهورا =نیکا برو به دکتر زنگ بزن اخه رویا چش شده
رویا=نمیخوام
متین=رویا لطفا
رفتم به دکتر زنگ زدم تو ³⁰ مین اومد
رویا معایینه کرد گفت=تبریکمیگم
متین=چی؟
دکتر=رویا خانوم حامله ان
با این حرفشسینی از دستم افتاد
به متیننگاه کردم که داشت با تعجب به مننگاه میکرد
بغض کردم
متین=چطورممکنه مگ من
رکسانا=شاید خوب شدی دارمعمه میشممم هورااااا
متین فقط داشت به مننگاه میکرد
دیگ نتونستم تحملکنم رفتم اتاقم باید برم از این خونه من برده ایما نیستم داشتم وسایلامو جمع میکردم که صدای متیناومد گفت=داری چیکارمیکنی
نیکا=مگ کوری میخوام برم
بعد دوباره مشغول جمع شدن لباسام شدم که اومد دستمو گرفت گفت=صب کن
نیکا=
۱۸.۲k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.