فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۳۱
از زبان ا/ت
گفتم : نه..مامان تو نباید بمیری محکم بغلش کردم و مثل بچه ها تو بغلش گریه میکردم آجوما گفت : ا/ت لطفاً عجله کن جونگ کوک ممکنه برگرده مامانم بلند شد و گفت : من دیگه میرم داشت میرفت که از پشت صداش کردم پ و گفتم : مامان صبر کن بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغلش کردم ازم جدا شد و به آجوما گفت : لطفاً مراقب دخترم باشین با رفتنش انگار خنجر تو قلبم فرو کردن اگر این آخرین باری باشه که میبینمش چی اگر دیگه نتونم ببینمش چی ...اون موقع میمیرم من وابسته مامانمم اگر اون نباشه منم نیستم نشستم روی تخت با چشمای خیسم به آسمون زل زده بودم و داشتم توی دلم به خدا التماس میکردم تا مامانم چیزیش نشه که آجوما اومد و گفت : ا/ت جونگ کوک برگشته گفت بری اتاقش
بلند شدم و رفتم به اتاقش پشته در وایستادم اول اشکام رو پاک کردم بعد در زدم گفت : بیا رفتم تو گفتم : چیکارم داری گفت : تو گریه کردی گفتم : ن..نه نکردم یهو اومد و براید استایل بغلم کرد و برد گذاشت روی تختش خودش به تاجیه تخت تکیه داد منم تو بغلش بودم گفت : چرا گریه کردی آروم گفتم : جونگ کوک...اگر یه چیزی بگم اعصبانی نمیشی گفت : نه قول میدم گفتم : راستش....راستش مامانم رو دیدم با نشست و با جدیَت گفت : چطوری دیدیش گفتم : قول دادی اعصبانی نشی دستاش رو گرفتم و گفتم : مامانم بهم گفت پیشت بمونم و دیگه برنگردم چون پدرم میخواد منو به کسه دیگه ای بده پس من پیشت میمونم و دیگه نمیرم همچنین گفت....در همین لحظه گریَم گرفت گفتم : گفت... که سرطان داره و معلوم نیست تا کی زنده بمونه...سرم رو انداختم پایین که یهو بغلم کرد و گفت : چیزی ندارم که بهت بگم اما ممنونم که میخوای پیشم بمونی...تو باید خیلی قوی باشی تا بتونی این درد رو تحمل کنی گفتم : اگر...اگر بمیره چی گفت : هششش...مامانت خوب میشه
گفتم : نه..مامان تو نباید بمیری محکم بغلش کردم و مثل بچه ها تو بغلش گریه میکردم آجوما گفت : ا/ت لطفاً عجله کن جونگ کوک ممکنه برگرده مامانم بلند شد و گفت : من دیگه میرم داشت میرفت که از پشت صداش کردم پ و گفتم : مامان صبر کن بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغلش کردم ازم جدا شد و به آجوما گفت : لطفاً مراقب دخترم باشین با رفتنش انگار خنجر تو قلبم فرو کردن اگر این آخرین باری باشه که میبینمش چی اگر دیگه نتونم ببینمش چی ...اون موقع میمیرم من وابسته مامانمم اگر اون نباشه منم نیستم نشستم روی تخت با چشمای خیسم به آسمون زل زده بودم و داشتم توی دلم به خدا التماس میکردم تا مامانم چیزیش نشه که آجوما اومد و گفت : ا/ت جونگ کوک برگشته گفت بری اتاقش
بلند شدم و رفتم به اتاقش پشته در وایستادم اول اشکام رو پاک کردم بعد در زدم گفت : بیا رفتم تو گفتم : چیکارم داری گفت : تو گریه کردی گفتم : ن..نه نکردم یهو اومد و براید استایل بغلم کرد و برد گذاشت روی تختش خودش به تاجیه تخت تکیه داد منم تو بغلش بودم گفت : چرا گریه کردی آروم گفتم : جونگ کوک...اگر یه چیزی بگم اعصبانی نمیشی گفت : نه قول میدم گفتم : راستش....راستش مامانم رو دیدم با نشست و با جدیَت گفت : چطوری دیدیش گفتم : قول دادی اعصبانی نشی دستاش رو گرفتم و گفتم : مامانم بهم گفت پیشت بمونم و دیگه برنگردم چون پدرم میخواد منو به کسه دیگه ای بده پس من پیشت میمونم و دیگه نمیرم همچنین گفت....در همین لحظه گریَم گرفت گفتم : گفت... که سرطان داره و معلوم نیست تا کی زنده بمونه...سرم رو انداختم پایین که یهو بغلم کرد و گفت : چیزی ندارم که بهت بگم اما ممنونم که میخوای پیشم بمونی...تو باید خیلی قوی باشی تا بتونی این درد رو تحمل کنی گفتم : اگر...اگر بمیره چی گفت : هششش...مامانت خوب میشه
۱۱۲.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.