❦𝐩𝐚𝐫𝐭❦
خانم چوی بعد گذاشتن فنجون قهوه اش بلند شد "من یکم کار دارم دخترا مواظب خودتون باشین" من بهش لبخند زدم و لیسا خداحافظی کرد و خانم چوی بعد برداشتن سوئیچ ماشین از خونه خارج شد
لیسا با چشماش مامانشو بدرقه کرد و به محض رفتنش از جاش بلند شد خودش و کنارم پرت کرد و بهم خیره شد
"خوب؟ چی شده؟ چرا یه دفعه پوکر شدی هیچی نخوردی؟ "
نفسی کشیدم نگاهمو به زمين دوختم گوشیم و تو دستش گذاشتم
نگاه کوتاهی بهم کرد طولی نکشید ازش جاش بلند شد
"یااااااااا این دیگه چه روانیه"
تکیمو از مبل گرفتم آرنج هامو روی زانو هام گذاشتم دست هامو روی صورتم گذاشتم
یونا"نمیدونم لیسا نمیدونم منظورش چیه چی میخواد"
لیسا جلوم نشست باز به پیامش خیره شد
"شده مثل فیلما، نکن واقعا فیلمی چیزیه یا دروبین مخفیه یا بابات میخواد تورو بسنجه"
نگاه پوکری بهش کردم "لیسا باز تو خنگ شدی یارو دوبار منو بوسیده اونم کی عموم بردار تنی بابام بعد بابام میخواد منو بسنجه اینجوری با برادرش آدم قطعیه مگه؟"
لیسا گوشی رو زمین گذاشت" نمیدونم بابا یچیزی گفتم حالا، میخوای چکار کنی میری؟"
باز به حالت قبل برگشتم"نمیدونم"
لیسا اخم کرد و گفت" چرا باید بری اصلا
مگه چکار بدی کردی که بخوای بترسی
حق نداره اینجوری تحدیدت کنه اگه اشتباهی شده باشه از اونه"
لیسا راست میگفت من کهاشتباهی نکردم چرا باید بترسم اون که باید بترسه
از جام بلند شدم گوشیمو برداشتم
"اه خدا کنه زودتر این روز لعنتی بگذره"
خواستم برم لیسا جلومو گرفت
" کجا خانم نمیذارم بچپی تو اتاق امروز و با من "
بعد دستمو گرفت و کشید
وارد رختکن شدیم
" لیسا اصلا، واقعا حال ندارم"
میخواستم برم اما لیسا محکم گرفته بود با هولش از سالن گذشتیم
استخر آب بود و همچی کامل باز خواستم فرار کنم اما لیسا از کمرم گرفت و تو آب پرتم کردم
با هجوم یهویی آب نفسمو حبس کردم من شنا بلند نبودم اما لیسا نمیدونست پشیمونم که چرا بهشون نگفتم و اون زمان با گفتن دروغ تو آب نمیرفتم شاید اگه میگفتم الان نمیمردم
فقط میتونستم دست و پا بزنم حتی دیگه نفسم بالا نمیومد چون خیلی همو اذیت میکنیم لیسا الان دچاره اشتباه شده بود و با لبخند درگیره مایوش بود اما من داشتم نفس تموم میکردم
عمقش بعد نبود و هیچ راهی هم نبود
با آخرین نفسم گفتم
"ب.. لد.. نی... س.. تم"
لیسا به طرفم برگشت اما دیگه همچی تاریک شده بود
.........
با فشاری روی سینم مقدار آبی از دهنم خارج شد و به سرفه افتادم با کمک لیسا نشستم دستمو رو سینم گذاشتم
به لیسا ترسیده و خانم چوی نگران نگاه کردم
"خوب گفتم مواظب باشید، یک دقیقه تنهاتون گذاشتم یکیتون و خفه پیدا کردم"
لبخند ضایعی به خانم چوی زدم "حیحی ببخشید"
مامان لیسا بلند شد سمت رختکن رفت و با حوله ای برگشت دورم انداخت بلند شد"پاشین حالا اما اجازه کنارهم بودن تا شب ندارین" لیسا نِقش درامد و "مامان چراااا؟ "م.ل"تا دوباره یکیتون و مرده پیدا نکنم"لیسا" تا شب چکار کنیم؟" خانم چوی خنده ای کرد"کارای موفید"به راه افتاد و اول من بعد لیسا پشت سرش راه افتادیم اما نمیتونستم اینجوری از لیسا بگذرم کم مونده بود خفه بشم برگشتم و خنده شیطانی بهش کردم تا دلیلش رو بفهمه وسط آب بود
مامانش به طرف برگشت که با خنده طرفش رفتم و اونم با خنده سری برامون تکون داد و به راه افتاد نگاهی به لیسا که با انواع فحش بهتر از درساش حفظ بود بالا میومد کردم و بعد منم راه افتادم
اینبار نجات پیدا کردم اما تا نمردم باید شنا یاد بگیرم
لیسا با چشماش مامانشو بدرقه کرد و به محض رفتنش از جاش بلند شد خودش و کنارم پرت کرد و بهم خیره شد
"خوب؟ چی شده؟ چرا یه دفعه پوکر شدی هیچی نخوردی؟ "
نفسی کشیدم نگاهمو به زمين دوختم گوشیم و تو دستش گذاشتم
نگاه کوتاهی بهم کرد طولی نکشید ازش جاش بلند شد
"یااااااااا این دیگه چه روانیه"
تکیمو از مبل گرفتم آرنج هامو روی زانو هام گذاشتم دست هامو روی صورتم گذاشتم
یونا"نمیدونم لیسا نمیدونم منظورش چیه چی میخواد"
لیسا جلوم نشست باز به پیامش خیره شد
"شده مثل فیلما، نکن واقعا فیلمی چیزیه یا دروبین مخفیه یا بابات میخواد تورو بسنجه"
نگاه پوکری بهش کردم "لیسا باز تو خنگ شدی یارو دوبار منو بوسیده اونم کی عموم بردار تنی بابام بعد بابام میخواد منو بسنجه اینجوری با برادرش آدم قطعیه مگه؟"
لیسا گوشی رو زمین گذاشت" نمیدونم بابا یچیزی گفتم حالا، میخوای چکار کنی میری؟"
باز به حالت قبل برگشتم"نمیدونم"
لیسا اخم کرد و گفت" چرا باید بری اصلا
مگه چکار بدی کردی که بخوای بترسی
حق نداره اینجوری تحدیدت کنه اگه اشتباهی شده باشه از اونه"
لیسا راست میگفت من کهاشتباهی نکردم چرا باید بترسم اون که باید بترسه
از جام بلند شدم گوشیمو برداشتم
"اه خدا کنه زودتر این روز لعنتی بگذره"
خواستم برم لیسا جلومو گرفت
" کجا خانم نمیذارم بچپی تو اتاق امروز و با من "
بعد دستمو گرفت و کشید
وارد رختکن شدیم
" لیسا اصلا، واقعا حال ندارم"
میخواستم برم اما لیسا محکم گرفته بود با هولش از سالن گذشتیم
استخر آب بود و همچی کامل باز خواستم فرار کنم اما لیسا از کمرم گرفت و تو آب پرتم کردم
با هجوم یهویی آب نفسمو حبس کردم من شنا بلند نبودم اما لیسا نمیدونست پشیمونم که چرا بهشون نگفتم و اون زمان با گفتن دروغ تو آب نمیرفتم شاید اگه میگفتم الان نمیمردم
فقط میتونستم دست و پا بزنم حتی دیگه نفسم بالا نمیومد چون خیلی همو اذیت میکنیم لیسا الان دچاره اشتباه شده بود و با لبخند درگیره مایوش بود اما من داشتم نفس تموم میکردم
عمقش بعد نبود و هیچ راهی هم نبود
با آخرین نفسم گفتم
"ب.. لد.. نی... س.. تم"
لیسا به طرفم برگشت اما دیگه همچی تاریک شده بود
.........
با فشاری روی سینم مقدار آبی از دهنم خارج شد و به سرفه افتادم با کمک لیسا نشستم دستمو رو سینم گذاشتم
به لیسا ترسیده و خانم چوی نگران نگاه کردم
"خوب گفتم مواظب باشید، یک دقیقه تنهاتون گذاشتم یکیتون و خفه پیدا کردم"
لبخند ضایعی به خانم چوی زدم "حیحی ببخشید"
مامان لیسا بلند شد سمت رختکن رفت و با حوله ای برگشت دورم انداخت بلند شد"پاشین حالا اما اجازه کنارهم بودن تا شب ندارین" لیسا نِقش درامد و "مامان چراااا؟ "م.ل"تا دوباره یکیتون و مرده پیدا نکنم"لیسا" تا شب چکار کنیم؟" خانم چوی خنده ای کرد"کارای موفید"به راه افتاد و اول من بعد لیسا پشت سرش راه افتادیم اما نمیتونستم اینجوری از لیسا بگذرم کم مونده بود خفه بشم برگشتم و خنده شیطانی بهش کردم تا دلیلش رو بفهمه وسط آب بود
مامانش به طرف برگشت که با خنده طرفش رفتم و اونم با خنده سری برامون تکون داد و به راه افتاد نگاهی به لیسا که با انواع فحش بهتر از درساش حفظ بود بالا میومد کردم و بعد منم راه افتادم
اینبار نجات پیدا کردم اما تا نمردم باید شنا یاد بگیرم
۳۲.۲k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.